Sunday, October 13, 2013

آخر دنیا

خب راستش هر چیزی یه آخری داره. آخرها معمولن غم‌انگیزن. حزن آلودن. حتی بعضی آخرای بعضی روزای بد ...

حس می‌کنم به آخر دوره‌ی «پسر خانواده» رسیدم. ینی به آخرین نقطه.
دیگه ... خیلی چیزا شبیه قبل نیست. حتا شبیه هم نیست. رابطه‌ی عاطفی من و مامان بابام فرق کرده، رابطه‌ی من و داداشم فرق کرده. اصلن نوع زندگی کردنم [با تمام روابط] فرق کرده.

یه جور دیگه احوال مامان بابا رو می‌پرسم، یه جور دیگه پیگیر کارای داداشم می‌شم و یه جور دیگه خودمو جمع و جور می‌کنم.
البته من هنوزم پسر ارشد خانواده‌ام. ولی دیگه شبیه قبل نیست و چون نیست، اصلن احساس می‌کنم که نیستم. طول می‌کشه که با این تعریف جدید کنار بیام و اخت شم. طول می‌کشه تا شرایط ... خوب که هیچوقت نبوده، ولی بهتر شه، متوسط شه.

یاد گرفتم از خیلی چیزا بگذرم و درست انتخاب کنم، ولی ...
اون استقلالی که از بچگی به دنبالش بودم و خیلی خوشحال و پر شور و هیجان همیشه به دنبالش می‌رفتم این روزا من رو خیلی می‌ترسونه. هر لحظه‌ای که خودم رو بیشتر درونش احساس می‌کنم بیشتر نگران میشم.
می‌دونم قرار نیست از همین امروز استقلال کامل داشته باشم، ولی انقدر این استرس و فشار روم زیاد هست که حتا از چند سال آینده هم می‌ترسم. و اینکه متأسفانه شرایط جوریه که این آینده خیلی نزدیکه. ترس از اینکه نزدیک‌تر از وقتی باشه که آماده باشم.

البته من خیلی بهش فکر می‌کنم، به اینکه چیجوری خودم رو بسازم، چیجوری زندگی رو ادامه بدم، چیجوری حذف یا جابه‌جا کنم چیزای اطرافم رو، اما بعضی چیزا ... گاهی وقتا ... 

چیزی که هست، هیچوقت نذاشتم بی‌انگیزه بمونم و تا تونستم و شده برا خودم به هر بهانه‌ای انگیزه تولید کردم و ادامه دادم. واین شاید خوشحال کننده‌ترین رفتارم و پشتوانه‌م باشه. پس بازم انگیزه تولید می‌کنم تا بتونم این یکی رم عوض کنم. قطعن سخت میشه اولش، فقط اصلن دوست ندارم «خیلی سخت» بشه.


No comments:

Post a Comment