Monday, December 30, 2013

صمیمیت

صمیمیت‌ها  دوره‌ای کم میشه.
شاید بخاطر اینکه آدما هرچی سنشون بیشتر میشه،
کمتر حوصله‌ی اینو دارین که کل زندگی‌شون رو برای هم تعریف کنند.
این گذشته هرچی بزرگتر میشه، قبول آدم جدید توی زندگی و ایجاد صمیمیت سخت‌تر میشه.


وسط جزوه‌ی علم
و
مواد
خوندن

Sunday, October 13, 2013

آخر دنیا

خب راستش هر چیزی یه آخری داره. آخرها معمولن غم‌انگیزن. حزن آلودن. حتی بعضی آخرای بعضی روزای بد ...

حس می‌کنم به آخر دوره‌ی «پسر خانواده» رسیدم. ینی به آخرین نقطه.
دیگه ... خیلی چیزا شبیه قبل نیست. حتا شبیه هم نیست. رابطه‌ی عاطفی من و مامان بابام فرق کرده، رابطه‌ی من و داداشم فرق کرده. اصلن نوع زندگی کردنم [با تمام روابط] فرق کرده.

یه جور دیگه احوال مامان بابا رو می‌پرسم، یه جور دیگه پیگیر کارای داداشم می‌شم و یه جور دیگه خودمو جمع و جور می‌کنم.
البته من هنوزم پسر ارشد خانواده‌ام. ولی دیگه شبیه قبل نیست و چون نیست، اصلن احساس می‌کنم که نیستم. طول می‌کشه که با این تعریف جدید کنار بیام و اخت شم. طول می‌کشه تا شرایط ... خوب که هیچوقت نبوده، ولی بهتر شه، متوسط شه.

یاد گرفتم از خیلی چیزا بگذرم و درست انتخاب کنم، ولی ...
اون استقلالی که از بچگی به دنبالش بودم و خیلی خوشحال و پر شور و هیجان همیشه به دنبالش می‌رفتم این روزا من رو خیلی می‌ترسونه. هر لحظه‌ای که خودم رو بیشتر درونش احساس می‌کنم بیشتر نگران میشم.
می‌دونم قرار نیست از همین امروز استقلال کامل داشته باشم، ولی انقدر این استرس و فشار روم زیاد هست که حتا از چند سال آینده هم می‌ترسم. و اینکه متأسفانه شرایط جوریه که این آینده خیلی نزدیکه. ترس از اینکه نزدیک‌تر از وقتی باشه که آماده باشم.

البته من خیلی بهش فکر می‌کنم، به اینکه چیجوری خودم رو بسازم، چیجوری زندگی رو ادامه بدم، چیجوری حذف یا جابه‌جا کنم چیزای اطرافم رو، اما بعضی چیزا ... گاهی وقتا ... 

چیزی که هست، هیچوقت نذاشتم بی‌انگیزه بمونم و تا تونستم و شده برا خودم به هر بهانه‌ای انگیزه تولید کردم و ادامه دادم. واین شاید خوشحال کننده‌ترین رفتارم و پشتوانه‌م باشه. پس بازم انگیزه تولید می‌کنم تا بتونم این یکی رم عوض کنم. قطعن سخت میشه اولش، فقط اصلن دوست ندارم «خیلی سخت» بشه.


Saturday, October 12, 2013

دلتنگی ها

دلتنگم.
لمبه رو تو این یک ماه فقط سه چهار ساعت دیدم.
و باز تو این یک ماه فقط دو سه ساعت باهم حرف زدیم.
البته حالش خوبه و وضعیت خیلی خوبی داره. به قول معروف اوضاعش عشق و حاله.
براش خوشحالم و احساس می کنم بیشتر دوستش دارم.
وقتی میدونم خوشحاله یا بهش خوش میگذره انرژی میگیرم.
یه جورایی خودمو موظف میدونم که خوشحال باشم.
البته وقتی کنار هم بودیم شاید گاهی اینجوری نبود ... م ... گاهی فقط.
بهرحال دلتنگم. این نوشتنام و پست گذاشتنام چیزی رو عوض نمیکنه.
فقط سرگرم میشم تا این دو سه ماهم بگذره.
امیدوارم بیشتر از این مدت هم نشه.

لمبه هرچی بزرگتر میشه و بیشتر به جلو میره، دوست داشتنی تر میشه. هرچند که واسه من سخت تر میشه شرایط ...

دلتنگم. هرچی ام بگم فوران احساسات و ایناس، فایده نداره.

Miss You Lucky Lombe.

Tuesday, August 20, 2013

حرف‌هایی از آن سوی میله‌ها

سکانس اوّل:
زندان ِ اونا / بند 29

-          چرا اعتیاد؟ تو با این همه آرزو و قدرت تخیل. تو دیگه چرا؟ از کجا شروع شد؟ مادرت هیچی نگفت بت؟
-          تو دلم خندیدم، بعد بش گفتم یکم پسته بخر برام تا سیگاری نشم.
یه پاکت بهمن در آورد داد بم، گفت فندک تو آشپزخونه‌ست. سرشو انداخت پایین رفت ...



خاطرات یک سیگاری.

دست‌نوشته‌های کوتاه

می‌خوام یک مجموعه داستان بنویسم، دست‌نوشته‌های کوتاه.
با عنوان : حرف‌هایی از آن سوی میله‌ها
تا فعلن سه تا نوشتم، امشب اولیش رو میزارم، و سعی می‌کنم ماهی یک دونه بنویسم.
ترجیح میدم بیشتر ایده‌های واقعی رو استفاده می‌کنم تا از تخیلم.

همین.

Friday, August 2, 2013

کیوت

موردی هم از پایتخت تشریف آورده بودن و وقتی صدای آرکایو در خونه طنین انداز شد، فرمودن: «ئه؟ شمام آرچیوه گوش میدین؟»
تا یک هفته اسم آرکایو میومد بغض می‌کردم.


Tuesday, July 30, 2013

تجربه

کلی موضوع هست تو ذهنم که نمیشه با هم ترکیبش کرد. بهترین کار اینه که تک تک اینارو تو پست‌های جداگانه بگم، ولی از شما که پنهون نیست از خودم چه پنهون، گشادتر از اونم که بشینم تمام اینارو برای اینجا بنویسم. راستش برای اینجا نوشتن با «نوشتن» فرق داره، یا دارد.

آدمی به سبب اتفاقاتی که در طول عمر خویش برایش می‌افتد (از مطالعه درس و کتاب‌های گوناگون گرفته تا از دست دادن عزیزان) یا به سبب تجاربی که در طول زندگی کسب می‌کند، عوض می‌شود.
حال این عوض شدن گاه آگاهانه و خودخواسته است و گاه بی‌اختیار. اغلب موارد البته ناخواسته یا بهتر بگویم، ناآگاهانه است. چون انسان از بیشتر رفتارها و کارها و عواقب آن‌ها بی‌خبر است و تمام مشکلات هم از سر همین ناآگاهی‌ست. معمولن همین‌طور است.
من پیشترها همیشه معتقد بودم تفکر و تعقل و رفتار درست اساسن و مطلقن ارتباط مستقیم و لاجرمی با «سن» ندارد. حتی بارها مطالبی در نفی این موضوع نوشتم (که مهم خواندن و اطلاع داشتن و تفکر در مباحثه و جمع‌آوری اطلاعات است). امّا مدتی‌ست به یقین به این رسیده‌ام که «تجربه» بی‌شک مهمترین عامل برای رفتار درست در زندگی ماست.
ما (انسان) موجودی عاقل و متفکر بالذات (آن‌هم در حدی که بشود ما را متعقل و موجودی که کارهایش را تمامن از روی تعقل و تفکر انجام می‌دهد نامید) نیستیم. در واقع آن بخش از روان ما که توانایی تفکر و تعقل را در برمی‌گیرد (با فرض استفاده‌ی دائم ما از آن) فقط بخش کوچکی از کل روان ما و هستی ماست. در صورتی که بخش اعظمی از روان ما را غریزه و احساسات ما تشکیل می‌دهد. و جالب اینکه در تمام موارد (با تقریب بالا) غریزه و احساسات ما بخش پیروز روان ماست.
فاکتوری تحت عنوان تجربه اما، بزرگترین یاور ما در این زندگی‌ست. بهترین کمک و راهنما برای تصمیم‌گیری‌های ما. چرا که چیزی را که ما تجربه کنیم، درک آنی و صحیح می‌کنیم، و وقتی درک درست کردیم، آن را احساس کرده‌ایم و درواقع انتقالش داده‌ایم به آن بخش روان خود که نقش مهم‌تر و پررنگ‌تری را روی تصمیم‌گیری‌های ما دارد.

این روزها با دقت بیشتری حرف‌های افراد پر سن و سال اطرافم را می‌شنوم. بیشتر کنکاش و توی مغزم زیر و روشان می‌کنم. دیگر فقط دنبال قسمت‌های علمی یا تئوریک قضیه نیستم. دنبال تجربه می‌گردم. حرف‌هایی که پشتشان سال‌ها تجربه خوابیده. تجربه‌هایی که می‌شود یک شب به دستشان آورد یا سال‌های عمر را در پی‌شان دوید. البته تجربه‌هایی که به منطق راه می‌یابند.

حتی خودم هم بیشتر تجربه می‌کنم و در شرایط گوناگون قرار می‌گیرم.
آدم با تجربه، درست‌تر قضاوت می‌کند نسبت به آدم بااطلاع از همان موضوع.

Saturday, June 29, 2013

ماهی ـا

لمبه دیگه صبح بیدار نمیشه تا با یه قیافه‌ی مغموم و خاب آلود –در حال خمیازه کشیدن- بگه «ماهیــا مردن؟»
پیش‌ترها آخر شب می‌زاشتشون تو تنگ ِ کوچیک و بعد توی یخچال تا نکنه بخاطر شعله‌ی بخاری و سرمایی بودن پدر جونشون رو از دست بدن. تازه خیلی هم نصفه شبا بیدار میشد تا چک کنه (یا بیدار میشد و چک میکرد) که زنده باشن و نفس بکشن یا آب بولوپ بولوپ کنه. اول صبح‌ها هم همیشه غرغر می‌کرد که چرا هنوز تو اون تنگ کوچیک دیشبی‌ان و مامان تنگشون رو عوض نکرده، یا چرا غذا نریخته براشون و دارن از گشنگی تلف میشن.
لمبه دیگه فوبیای مردن ماهیای عید تو خونه رو نداره.



استفاده از کلمات

من فکر می‌کنم آدم باید رفتار صادقانه و صریح داشته باشه.
و اینکه مسئولیت پذیر باشه. این مسئولیت پذیری همیشه عواقب کار نیست. یعنی وقتی من یک آهنگ خوب می‌نوازم مستحق تشویقم، همونطور هم وقتی یک کتاب مزخرف بنویسم مستحق تعداد چاپ‌های کم و کلماتی از روی بی‌مهری که به من الحاق میشه.
و اما این کلمات. معمولاً اینجوریه که تعداد چاپ‌های کتاب ممکنه پایین بمونه ولی کسی از اطرافیان آدم حق نداره بهش بگه مزخرف نوشتی خب. نه! این کار درستی نیست. فرهنگ سنتی ما این اجازه رو نمیده. ما در بدترین حالت می‌تونیم تشویق نکنیم و آفرین نگیم. که این فرهنگ غلطه و باید بگیم. باید گفت بد نوشته‌اید، بد نواخته‌اید، ...؛ حالا همیشه هم که بد و خوب نیست. یک سری کلمات هست که دارای بار ِ مثبت و منفی هستند و بسیار زیاد استفاده می‌شوند و جای این بد و خوب‌ها می‌آیند.
وقتی یکی یک حرف ساده‌لوحانه‌ای (همین کلمه الان بار ِ منفی داره، یعنی وقتی شما به طرف میگی در این موارد ساده‌لوحانه می‌اندیشی، می‌فهمه که این یک نقطه‌ی منفی یا همون بد در وجودشه) می‌زنه شما حق دارید بهش بگید که این حرف اشتباه‌ست. بعد بحث می‌کنید و اگر این اشتباهات تکرار شه و ضریب بره بالا و بالاتر، از یک جایی به بعد شما حق دارید از کلمه‌ی احمق استفاده کنید. دقت کنید که شما توهین نمی‌کنید. چرا که اگر بنا به توهین بود، از همون اول و بدون بحث کردن وشنیدن صحبت‌های طرف می‌تونستید از کلمات خیلی بدتری استفاده کنید. این لفظ شما فقط به خاطر رفتارها و حرف‌های طرف مقابل است. در واقع شما دارید از تعریف کلمه به صورت درستی استفاده می‌کنید. «یک کلمه» به یک عدّه از آدم‌ها، یک دسته از موجودات، اطلاق میشه که دارای ویژگی‌های مشترک باشند. وقتی شما این ویژگی رو در طرف مقابل می‌بینید می‌تونید از اون کلمه‌ی مربوطه استفاده کنید. این نه به خاطر خصومت شخصی، نه به این دلیل که شما از طرف خوشتون نمیاد یا با هم نمی‌سازید، نه هرگونه مشکل دیگری در بین شماست. شما در کمال دوستی و رفاقت، یا در کمال ارتباط صحیح انسانی و روابط متقابل، این حرف رو می‌زنید چون فرد رو لایق اون کلمه می‌دونید. اگر به یک دختری در آنسوی پیاده‌روی خیابان، بگید شما فوق‌العاده زیبا هستید، این لزومن به این معنی نیست که شما عاشق طرف‌اید، و وقتی در بحث میگید این حرف ِ شما احمقانه‌ست،  این لزومن به معنای درگیری شخصی بین شما و طرف مقابل نیست. فقط اختلاف تفکر شما و اون رو می‌رسونه.
این کلمات، (شاید، این قسمت رو دقیق نمی‌دونم و به چراییش فکر نکردم) به خاطر نوع دیدی که در جامعه و فرهنگ ما بهش هست، باعث میشه خیلی سریع اون کسی که این کلمه بهش گفته شده واکنش نشون بده، یا در ظاهر یا در باطن. یعنی سریعاً خودش رو آنالیز می‌کنه که کدوم حرف من و چرا باعث شد که شما این حرف رو بهش بزنید و از اون به بعد بیشتر مراقب استفاده از کلمات خواهد بود.
دقت کنید که کلمات رو باید درست و به جا به کار ببرید. اگر دلیلی برای گفته‌هاتون نداشته باشید، اگر به کسی که زیبا نیست بگویید او زیباست شما دروغ گفته‌اید، اگر هم بی‌دلیل به کسی بگویید احمق، شما توهین کرده‌اید.

روابط فردی

(این نوشته مربوط به دو-سه ماه پیشه تقریبن و بدون ادیت امروز پست می‌کنم)

راستش هر روزی که می‌گذره رابطه‌ی من به طور کلی با آدم‌ها کمتر و کمرنگ‌تر میشه. وقتی مقایسه می‌کنم خودم رو با دو سال پیش، می‌بینم خیلی فرق کردم. نظرم راجع به خیلی‌چیزا عوض شده و برآیند تمام اینها شده اینکه من رابطه‌م محدود شه به آدم‌هایی با یک سری ویژگی‌های خاص.
نه شوقی برای شروع یک رابطه دیگه دارم، نه حوصله‌ی موندن تو رابطه. این انزوا نیست، یعنی حداقل من سعی می‌کنم انزوا طلب نباشم، ولی به شدت هم در این مدت سعی کردم با هر آدمی رابطه برقرار نکنم یا رابطه رو در سطحی‌ترین حالت ممکن (که معمولاً همون حالت بوجود آمده باشه) نگه دارم.
فقط از همه چی بیشتر عذاب می‌کشم. نمیدونم چرا بقیه اینجوری نیستند ولی من خیلی ناراحت میشم وقتی بقیه رو می‌بینم. عذاب می‌کشم وقتی می‌بینم آدمایی هنوز درگیر احضار روح و ارتباط با مردگان هستند. و این روند در تمام دنیا ادامه داره، در ایران با شدت بیشتر.
حتی حوصله‌ی توضیح دادن و مثال زدن هم ندارم، همین کافیه.
این روزها، بیشتر ارتباط ِ محدود، اومده توی دنیای مجازی و نت. در واقع محدود به مکان هم شدم. ممکنه اینجا ساعت‌ها حرف بزنم ولی اگه همین افراد کنار من نشسته باشند، شاید طول مکالمه‌ی ما به سه دقیقه هم نکشه. من وقتی آدم‌ها رو از نزدیک می‌بینم صحبتی باهاشون ندارم. جمله‌ای ندارم که بگم. کلمات در قالب جمله بیان نمی‌شن یا نمی‌تونم بیان کنم. سعی می‌کنم جواب بدم به سوال‌هاشون و لبخند بزنم. شاید به این خاطر که من اون لحظه افکارم جای دیگه‌ایه و ترجیح می‌دم همونجا هم بمونم و بحث نکنم. اینجا خوبیش اینه که من هر لحظه بخوام می‌تونم برم توی افکار خودم و فکر کنم و لحظه‌ی بعد، صحبت یا بحث رو دنبال کنم. بیشتر حرف‌ها بی‌مخاطب گفته میشن. من میگم رنگ آبی رو دوست دارم. بی‌اونکه کسی سوالی از من بپرسه، و بعد دوست‌داران رنگ آبی برای من تکست می‌فرستن و ابراز علاقه می‌کنند و دوست‌داران بقیه رنگ‌ها هم نظرشون رو میگن. چند لحظه بعد ممکنه راجع به ساعتم بنویسم، اینکه هیچوقت بدون اون از خونه بیرون نمیرم و داشتن یک ساعت این‌روزها چقدر برام مهممه. و بـاز ...
ما داریم سقوط می‌کنم. با سرعت هرچه تمام‌تر. سقوط فرهنگی-اجتماعی-سیاسی. و این غم بسیار دارد در پس صورت خود ...

در واقع این نوشتن‌ها، دیالوگ ِ مخاطب‌دار نیست. فقط گذر کلمات و افکار سطحی از مغزه منه. بدون سانسور می‌نویسم، گاهی بیشتر بهش فکر می‌کنم، بقیه هم نظر میدن و باعث میشن من روی هر کدوم از اینها بیشتر و بیشتر فکر کنم و به نتیجه‌ای نسبی برسم یا واضح‌تر ببینم.

یادمه مارک توآین می‌گفت: «وقتی رفتار آدم‌ها را می‌بینم، بیشتر علاقه مندم که با سگم وقتم رو بگذرانم.» (نقل به مضمون)

GameOfThrones

- خدایان رحمی ندارن، برای همین خدا شدن. اینو پدرم اوّلین باری که دید دارم دعا می‌کنم بهم گفت.

زندگی، درست همین وسط!

رویا پردازی‌های اخیرم همه‌اش ختم میشه به اینکه یک سال تنها باشم، آزاد باشم از این حیث که مجبور نباشم دانشگا برم، آدمایی که نمی‌خوام رو ببینم. و قوانین خاصی رو رعایت کنم. یک سال فقط حقوق بشر و قانون اساسی رو نشکونم. اونم فقط در سطح عمومی!
راستش با تمام مسخره بازیام و قیافه‌ی احمقانه‌ی امیدوارم به همه چی و همه کس (به اضافه‌ی تمام حرفام راجع به دنیای شیرین و لذت بردن از اینجا)؛ به شدّت خسته‌ام. شاید یکی از مهمترین بحران‌های روحی زندگیم رو دارم پشت سر می‌زارم. بحرانی که از دبیرستان شروع شد و با آغاز دانشگاه تشدید شد. خیلی هم تشدید شد. جایی که من امیدوار بودم بتونم به خودم بقبولونم که اونجوری که من میگم و فکر می‌کنم نیست و این بحران رو پشت سر بزارم و تموم شه. اما عکس این اتفاق افتاد. آدم فقط گاهی باید درست بگه. خیلی وقتا دوست دارید شما اشتباه کنید و بقیه راست بگن. شما احمق باشید و بقیه عاقل.
اگر نگم بی‌فایده‌ست، باید بگم حداقل تو این دوران نمی‌ارزه. و دوباره باید بگم ای کاش (قول داده بودم دیگه از این واژه استفاده نکنم. ولی افسوس که هیچ کلمه‌ای بهتر از این مفهوم رو منتقل نمی‌کنه) کسی دنیا رو به ما نشون میداد. کسی می‌گفت دنیا واقعاً چیجوریه و راه و رسم ِ زندگی کردن تو این دنیا رو به ما یاد می‌داد نه کار خوب و کار بد و ثواب و گناه و بزرگمردی و خباثت و تمام این واژه‌های بی‌کاربرد ِ عمر هدر ده.
خیلی خوب این دیالوگ رو درک می‌کنم و باهاش موافقم:

- دوست من، زمان می‌گذرد و علیه ما گرم کار است ... وجدانم برای افسوس‌ها مساعد نیست. شکر خدا که خودم را از شر این جور نگرانی‌ها خلاص کرده‌ام ... جنایت‌ها توی این دنیا به حساب نمی‌آیند ... مدت‌هاست که همه ولش کرده‌اند. اشتباه است که به حساب می‌آید و من فکر می‌کنم که من مرتکب اشتباهی شده‌ام ... اشتباهی کاملاً جبران ناپذیر.

Tuesday, June 25, 2013

اختلاف انتخاباتی

این روزا هم گذشته. مثل خیلی روزای دیگه. روزی که تیزهوشان قبول شدم، یا روزی که دوست دختر اولم باهام کات کرد.
اتفاقات خوب و بدش مثل همیشه بود. از جنس زندگی. ولی یه چیزی بیشتر از همیشه و فراتر از بی‌رحمی‌های اتفاق افتاده‌ی طبیعت پیش اومد برام. بی‌رحمی‌ای که فقط تو کتابا خونده بودمش و می‌شناختم ولی نمیدونستم چیجوریه و درک نکرده بودم. خوب نیست آدم چیزای ناخوشایند رو درک کنه. تلخه. مثل شکلات نیست.

طی این چند وقت و این چند روز، بحثای زیادی کردم و با نظرات مختلف و طرز فکرای متفاوتی بحث کردم. خیلی هم خوب بود. چون اولویت اول من توی تمام این بحث‌ها این بود که طرف مقابل رفیقمه. در جایگاه رفیق، سر موضوعی، داریم بحث می‌کنیم. قطعن ممکنه اختلاف نظر وجود داشته باشه یا اختلاف سلیقه. به شدت مواظبم و یه جورایی خوشبختانه برام حل شدست که سر این اختلافات دوستی و رفاقتم خراب یا تموم نشه. بهترین دوستام، بیشترشون رأی دادن. ولی همشون دیگه بهترین دوستام نموندن. اونایی که موندن جاشون خیلی محکم‌تر و عمیق‌تر شد تو دلم، ولی اونایی که رفتن بدجور جاشون خالیه. هم باورم نمیشه سر یه اختلاف عقیده توی یک موضوع، این رفتارها رو نشون بدن. هم دوست ندارم هیچوقت این وجه از شخصیتشون رو ببینم و قبول کنم که بدنبال کوچکترین اختلافی ... نه. من همشونو مثل قبل دوست دارم و امیدوارم تا چند روز آینده آروم‌تر شن و این فشارها از روشون کمتر شه و برگردن. به رفاقت، این مهمترین آرمان زندگی.

البته تعداد این‌هایی که میگم خوشبختانه یا شوربختانه، 3-4 تا بیشتر نیست.
انقدر ناراحت شدم وقتی بعضی جمله‌ها رو ازشون شنیدم، یا تو تمام طول این مدت رفتارشون رو دیدم. دوستای صمیمی‌ای که حتّی تو این یک ماه حالم رو هم نپرسیدن. صمیمیتی که خودشون اصرار بر وجودش داشتن و باعث شدن من قبول کنم. هرچند با کمال میل این کار رو کردم. 

دوست ندارم تصورم خراب شه. دوست ندارم اونچه راجع به بدترین بدی‌ها خوندم رو درک کنم و برام اتفاق بیفته. امیدوارم برام در قالب همون سطور کتاب‌ها و نوشته‌ها بمونن و همیشه برای گفتنشون از مغز و فکرم استفاده کنم، نه از احساسات و حافظم.

در کنـار این، یکی از بهترین دوستا و عزیزترین‌ها هم، مدتیه نیست. خیلی وقته باهاش حرف نزدم. خیلی وقته جاش خالیه. زمان ِ زیادی ِ منتظرم اسمش رو گوشی تلفنم ببینم. شب‌های زیادی رو با یادش گذروندم تو این مدت. دل‌تنگی ِ رفیق درد دیگه‌ایه ...

اوضاع درونی روال نیست. وفق مراد نیست. خوشحال کننده‌ترین اتفاق این دوره، موندن و عزیزتر شدن دوستایی ِ که اختلاف عقیده و سلیقه داشتم باهاشون تو این مدت. کسایی که فهمیدم ارزششون بیشتر از بقیه‌ست. چون سطح درک و فکر بالاتری دارند.

کاش گاهی هم راجع به خودمون فکر کنیم ...

Monday, June 3, 2013

تکرار اشتباه = حماقت

خونه‌ی ما دعوا شد.
یک هفته بابام با مامانم حرف نمی‌زد. تقریباً. نه کامل.

این نقطه‌ی اوج نوشته و داستان ِ اون برحه‌ی زندگی من بود.
اونجایی که مامانم به عنوان یک اصلاح‌طلب می‌خواست به هاشمی رأی بده و بابام با هشت سال خاطره‌ی سیاه ِ زمان ِ هاشمی، ازش متنفر بود.
انتخابش معین بود. چون دکتر بود. اعتقاد داشت برنامه‌های بهتری نسبت به بقیه داره و نباید بزاره یکی مثل احمدی‌نژاد بیاد.
دور دوم شد، بابا هم دیگه مخالف رأی دادن به هاشمی نبود، ولی فکر کنم رأی نداد بهش. رفت پای صندوق ولی نگفت چی نوشت. یا اصلاً نوشت.


چهار سال گذشت، احمدی‌نژاد رئیس جمهور بود.
شور و شوق انتخاباتی بین اصلاح‌طلب‌ها و جماع روی موسوی، حتّی منی که به سن ِ رأی نرسیده بودم رو انقدر تحت تأثیر قرار داده بود که یک پا ستاد بودم برا خودم.
تو مدرسه، تو خیابون، تو مغازه. دستبند و اسپری و شال و ...

صحبت این بود که انتخاب بین بد و بدتره، چهار سال گذشته، دیگه نباید از این بدتر شه، به هیچ‌وجه نباید بزاریم احمدی‌نژاد بیاد، این آخرین امیده. این آخرین باره.

یادم نیست ساعت چند بود، مامان با بغض دوید سمت ِ اتاقش. بابا با سیگارش رفت تو حیاط و من با تعجب تلویزیون رو نگاه می‌کردم.
صبح شد. دوباره احمدی‌نژاد رئیس‌جمهور ما بود.

اعتراض، قرار گذاشتند. اعتراض، اعتراض، اعـــ تـــ ِ...

هنوز صداهای با آه و ناله و گریه‌ی من دیگه رأی نمیدم، دیگه بد و بدتری نیست، رأی دادن فایده نداره و ... یادمه.
هنوز اون روزی که «ندا» کشته شد و مامانم گفت خون باید جواب پس بده. مطمئن باش. هنوز اون حرفشو یادمه.
حتی اونجایی که بابا می‌گفت میرحسین رو نمی‌تونن بندازن زندان.

حالا چهار سال گذشته، میرحسین زندانه، هشتاد و چند تا «ندا» کشته شده. و احمدی‌نژاد، هنوز، رئیس‌جمهوره.

دوباره، می‌خوان رأی بدن.
دوباره، اسم هاشمی وسطه.
دوباره، اصلاح‌طلب‌ها.
دوباره، انتخاب بین بد و بدتر.
دوباره، اینکه نباید یکی مثل احمدی‌نژاد بیاد تا اوضاع بدتر شه.
دوباره، بازی ِ تخت ِ قدرت.



و من فکر می‌کنم چقدر باید ببازیم؟
این‌بارم اینا بازی رو ببرن مسخره‌ست ...



Wednesday, May 29, 2013

فقط جهت ثبت در تاریخ

عین توی فیلما ناامیدم. و عین توی فیلما دوست دارم دست یکی رو بگیرم و بریم توی شهر قدم بزنیم و حرف بزنیم و دقیقاً عین توی فیلما دوربین ِ زندگی فقط از دور مارو نشون بده و هیچ‌کس، هیچ‌حرفی رو از ما نشنوه و نبینه. مگر راه رفتن و حرکات دست موقع حرف زدن.

اصلاً به قول شهریار، می‌خواهم بروم صد پله پایین، با دریا گریه کنم. می‌آی؟


Monday, May 27, 2013

جادوی قدیمی گمشده

ما خیلی فقر فرهنگی‌طوریم.
واقع‌بینانش اینه که جامعه‌ی ما در مقایسه با جوامع اروپایی و آمریکایی به شدّت بگاست و این بگایی به نظر من در گذشته‌ی ما ریشه داره.

دست رو هر معضل و مشکل فرهنگی-اجتماعی که می‌زارم ریشه‌ی تاریخی داره و برمی‌گرده به مذهب (که بخشیش ریشه در خرافات و اعتقادات قدیمی‌تر ما داره)، یا سنت (که باز سنت‌ها اغلب ریشه مذهبی-خرافی دارن)، یا خرافات (که قسمتی از این هم ریشه مذهبی داره).

البته ناگفته نماند که، بعضی از بخش‌های مذهب هم ریشه در خرافات ما دارن. این خرافات باعث زوال فکری و دلیل اغلب رفتارهای ناپسند امروز و دیروز ماست و من هرچی فکر می‌کنم ریشه‌ی این خرافات و سنگ بناش رو پیدا نمی‌کنم.

بخاطر امروزمون [نقل به مضمون از نادر ابراهیمی]، من شاید دشمن دین و مذهب نباشم یا سعی در ریشه کن کردنش نداشته باشم، ولی هرگز و ابداً در تبلیغ و گسترش اون کاری نخواهم کرد.

حالا شاید بخوام بگم خرافات از سر جهل است یا خرافات آن‌دسته نادانی و نادانستی‌های ارزش‌گذارده شده یا مقدس ماست. که خب این حرف هم بیهوده‌ست چرا که اگر چنین بود امروز باید تمامش از بین می‌رفت. پس چیزی محکم‌تر در چنته دارد که این چنین سرپاست.


Wednesday, May 22, 2013

علامت سوال بزرگ

حقیقت مطلب اینه که من هر وقت کافئین به بدنم می‌رسه، تحریک به نوشتن میشم و حتماً باید بنویسم. اگه بیرون باشم سریعاً موبایل رو در میارم و ورد رو باز می‌کنم و از کلمه‌هایی که میاد تو ذهنم خلاصه برداری می‌کنم، اگرم موبایل نداشته باشم یا دور باشه اون کلمه‌ها رو توی کاغذی که همراهمه می‌نویسم (حالتی که نه قلم کاغذ باشه نه موبایل، ندارم). و اگر هم پای کامپیوتر باشم که نتیجه‌ش میشه این! 
 
«تکرار» خیلی کلمه‌ی زشت و خسته کننده‌‌ایه. بار منفی خیلی زیادی داره. هر کاری که توش تکرار بوده کار سختی شده، یا لذتش از بین رفته. هر چیزی که تکرار شده ارزشش کم شده یا کیفیتش پایین اومده.
مثلاً من یادمه کلاس اول ابتدایی وقتی شیرین جون (معلم محترم) حروف الفبا رو به من یاد می‌داد، من چقدر با ذوق و شوق و علاقه یاد می‌گرفتم و به محض رسیدن به خونه مشقامو می‌نوشتم و ... گل‌پسری بودم از دید مردم. ولی وقتی رفتم کلاس پنجم نه تنها تکلیف نمی‌نوشتم، بلکه حتی کارهای انضباطی رو هم درست حسابی انجام نمی‌دادم. یه دفترچه‌هایی بود که اسمشون یادم نیست ولی باید هر روز با خودمون می‌بردیم مدرسه و قسمت اون روز رو که ننه بابامون شب قبل امضا می‌کردن و از تکالیف ما آگاهی پیدا می‌کردن، رو نشون معلم می‌دادیم. خب من یا نمی‌بردم یا می‌شستم چهار پنج هفته جلوتر رو خودم امضا می‌زدم.
چیزی که بعدترها فهمیدم این بود که معلمه‌مون با اینکه می‌دید من قسمت تکالیف فردا، پس‌فردا، حتی هفته‌ی دیگه رو هم امضا زدم (درحالی که هنوز خالیه) چیزی نمی‌گفت و همیشه خیلی عادی و معمولی و مثل بقیه دفترچه منو رد می‌کرد و می‌رفت شماره‌ی پنج! (من به جز سال سوم، بقیه ابتداییم رو شماره 4 دفترنمره بودم) 
دقیقاً یادمه امتحان ریاضی ترم رو بدون حتی یک دقیقه خوندن رفتم سر جلسه و نه استرسی، نه نگرانی‌ای، نه هیچ احساس خاصی نسبت به امتحان. انگار یک روز عادی بود. من از همون روزها، خسته شده بودم. از تمام این ضوابط. 
 
البته اون موقع‌ها چون زندگی آسون‌تر بود و منم مقداری هوش و استعدادم بیشتر از بقیه بود، این روش زندگی جواب میداد و مشکلی نداشتم، از خیلی‌ها هم بهتر بودم. اما بعداً توی دبیرستان حسابی کار دستم داد. هر چند من هیچوقت آدم نشدم و راضی به تکرار هم.
 
یا مثلاً آشپزی؛ آشپزی از کارهای مورد علاقه‌ی منه. خیلی دوست دارم لباس بپوشم برم بیرون، مواد اولیه‌ی غذایی که می‌خوام بپزم رو بخرم و برم توی آشپزخونه و با یه موزیک تند شروع کنم به آشپزی کردن. ولی همینکار هم فقط اون چند ماه اول لذت‌بخش بود. به جایی رسیدم که یک هفته‌ی کامل توی آشپزخونه نمی‌رفتم و بعدش هم اگر می‌رفتم برای درست کردن یه غذای ساده مثل املت، یا نیمرو و سیب زمینی ‌آب‌پز و ... بودم.
مرتب کردن اتاق و چینش وسایلم هم یکی از همین کارها بود. من ساعت‌ها توی اتاقم می‌شستم و با اسباب‌بازی‌هام بازی می‌کردم یا توی دفتر فیلی بزرگ نقاشی می‌کشیدم. بعدترها البته برگه A4 جاشو گرفت. و آخرش همه چیز رو سر جاش می‌زاشتم. حتی گاهی تنوع می‌دادم و با حوصله جای وسایل رو عوض می‌کردم و کلی هم لذت می‌بردم. ولی بعد یه مدت مداد رنگیامو با پا می‌زاشتم زیر تخت تا هم گم نشن هم راحت بتونم بردارمشون. درست مثل تمام اسباب‌بازی‌هام که شوت می‌شدن زیر میزم. یا لباس‌هام که هنوزم جایی بهتر از روی تختم براشون پیدا نکردم.
راستش همیشه به این موضوع فکر می‌کردم که چرا من انقدر زود خسته میشم، ولی مامانم نه؟ چرا اون هر روز خونه رو تمیز می‌کنه و علاوه بر وسایل خودش، وسایل من رو مرتب می‌کنه؟ چیجوری این همه وقت آشپزی می‌کنه و هیچوقت خسته نمیشه؟ فکر می‌کردم منم بزرگ شم شبیه اون میشم. منم یاد می‌گیرم چیجوری خسته نشم از این کارا، ولی نه تنها یاد نگرفتم بلکه بدتر شدم. حالا تو تمام زمینه‌ها خسته میشدم؛ من از غذا خوردن خودم هم خسته می‌شدم و به طور مثال چند روز در ماه رو با آب و تنقلات زنده بودم. 
این تکرار هیچوقت دست از سر من برنداشت. منم هیچوقت دلیلش رو نفهمیدم. بقیه همیشه فکر می‌کردن من خیلی مغرورم، یا خودم رو می‌گیرم و نصف این کارها رو در حد خودم نمی‌دونم و انجام نمیدم، بعضیا می‌گفتن اشکال از تربیتمه، بعضیا هم می‌گفتن از قصد و از روی تنبلی انجام نمیدم. در حالی که این کارها همشون من رو عذاب می‌دادن بعد از یه مدت. تعجب می‌کردم چرا این حالت برای اون‌ها پیش نمیاد، اون‌ها مگه آدم نیستن؟ پس من چی‌ام؟ خوبیش این بود هم سن و سالام شبیه من بودن. البته چرای اینو هم نمی‌دونستم. 
 
چند وقت ِ پیش، یه جایی خوندم «تکرار از سر اجبار» باعث ایجاد احساس تنفر در فرد میشه. ذات تکرار منفیه و حس بدی رو به فرد منتقل می‌کنه، حالا وقتی این تکرار از سر اجبار هم باشه قضیه خیلی بدتر میشه. و یه علامت سوال بزرگ از بالای سرم کم شد. من همیشه مجبور بودم! من همیشه علاقه‌م رو در درجه دوم قرار دادم، به تمام رفتارهام به چشم وظیفه نگاه کردم. عملی که گاه خودم از خودم انتظار داشتم، گاه خانواده ازم و گاه جامعه. و من هرگز فرصت فکر کردن درباره‌ی این رفتارها و شناختن اون‌ها رو نداشتم. 
از اون روز، نشستم راجع به تمام این‌ها دوباره فکر کردم. دیدم دلیل ادامه ندادن خیلی از کارهام -علی‌رغم علاقه‌ای که داشتم و میل باطنی‌ایم- همین نفهمیدن کار و تشخیص اشتباه تو وظیفه بودن یا عمل خود خواسته بودن بود. همین اولویت بندی ِ اشتباه ِ ذهنی ِ من. 
بهرحال، چیز جالبی بود، اتفاق خوبی بود. به یکی از سوالات بزرگ زندگیم رسیدم و از اون روز تا الان، تو تمام موارد دیگه درست انتخاب کردم و پیش رفتم. کار رو شناختم، سنجیدم، تصمیم گرفتم و برای مدت کوتاهی انجام دادم و بعد ولش کردم. 
تنها کاری رو ادامه دادم که بدون طی کردن این پروسه شروعش کردم، کاری که علاقه‌م با غافلگیری مغزم انجام داده.

Sunday, May 19, 2013

نابالغی

یک سری آدما هم هستن که برای فرار از فکر کردن، تصمیم گرفتن و خلاصه زندگی کردن [به معنای در جامعه زیستن] هر کاری می‌کنن. البته شاید بهتر باشه بگم، فقط یک سری آدما هستن که فکر می‌کنن، تصمیم می‌گیرن و زندگی می‌کنن؛ در قالب زندگی اجتماعی و با تعاریف امروزی.
انتخاب خودشونه، یعنی می‌گن ما حوصله‌ی این زندگی پیچیده و مزخرف و سختی که شماها میگن و ساختین رو نداریم. ما فقط مِی می‌خوایم و جام ِ پیاپِی. اینجوری زندگی راحت‌تر و در نتیجه شیرین‌تره. در انتها هم چون سرنوشت مشترک داریم (حداقل فعلاً اینجوری تصور میشه) پس ضرری نمی‌کنیم.تنها عذابش اونجاست که بقیه مجبورند بار این قشر رو روی دوش بکشند و کارهای اون‌ها رو انجام بدن و جای اون‌ها هم باشند. در واقع این نوعی حکومت یا سروری اون‌ها بر اون "فقط یک سری آدماست".
و جدای این بخش، می‌مونه انتخاب و درگیری سر اینکه این‌ها، این مسئولیت‌ها و کارها رو به کی بسپارند و با چه معیارهایی این‌هارو واگذار کنند. که خب این‌هم معمولاً مایه‌ی مباهات نبوده برای اون "فقط یک سری آدما".
تقریباً همیشه اینطوری بوده که مشکلات حل نشده، یا خیلی دیر حل شده، یا فقط تغییر شکل داده.
البته تمام این حرف‌ها رو جناب کانت با زبانی کاملاً شیواتر و بهتر، چند روز پیش از بنده (بله بله، فقط چند روز)، فرموده‌اند :
« روشن‌نگری، خروج آدمی‌ست از نابالغی به تقصیر خویشتن خود. و نابالغی، ناتوانی در به کار گرفتن فهم خویشتن است بدون هدایت دیگری.
به تقصیر خویشتن است این نابالغی، وقتی که علت آن نه کمبود فهم، بلکه کمبود اراده و دلیری در به کار گرفتن آن باشد بدون هدایت دیگری. "دلیر باش در به کار گرفتن فهم خویش!" این است شعار روشن‌نگری.
تن آسایی و ترسویی‌ست که سبب می‌شود بخش بزرگی از آدمیان، با آنکه طبیعت آنان را دیرگاهی‌ست به بلوغ رسانیده و از هدایت غیر رهایی بخشیده، با رغبت همه‌ی عمر نابالغ بمانند، و دیگران بتوانند چنین ساده و آسان خود را به مقام قیم ایشان برکشانند. نابالغی آسودگی‌ست. »

Thursday, May 9, 2013

زنده باد مد!


[اين قسمتي انتخاب شده از متن اصلي هست و كامل نيست.
نظر خودم رو به دليل عدم دسترسي درست حسابي به نت، بعدترها مي‌گم.]

آنچه مد را مد می‌کند نبود استمرار و تداوم آن است. مد دست‌کم در ظاهر به طور ناگهانی عمومی می‌شود و بتدریج در یک فرآیند کوتاه مدت دچار افول؛ پس آنچه باعث می‌شود یک پدیده را مد بنامیم نبود استمرار و کوتاه مدتی رواج آن است، اما مد از سوی دیگر بجز عنصر زمان نوعی خاصیت مصرفی هم دارد.
مد چیزی است که مصرف می‌شود؛ چیزی است که به عرصه عمومی در می‌آید و چون برای افراد هم استفاده‌ای بیرونی در عرصه جمعی دارد نوعی کالای مصرفی است که جلوی چشم دیگران مصرف می‌شود.
اما ممکن است شما با تفکری معصومانه و ناب بگویید مدها با این حساب و بنا به تعریف این نوشته باید کمتر به حوزه‌های هنری و فرهنگی سرک بکشند. مثلاً می‌گویید اثر هنری در بیشتر موارد در عصر جدید غیر مصرفی است.
اثر هنری مدرن فرش، صندلی و کوزه نیست که هم هنر باشد و هم کالایی مصرفی، از کارکرد تهی است و صرفا هنر است و بس؛ واقعاً تابلوی این یک چپق نیست رنه مگریت یا مجسمه هیچ پرویز تناولی را چطور می‌توان مصرف کرد؟ هیچ‌طور.

پس مد هنری یعنی چه؟ حتماً شما هم به این مسئله برخورده‌اید که ناگهان احساس می‌کنید اگر از یک نویسنده کتابی نخوانده باشید پیش چشم دوستان و محفل‌های دور و برتان به گونه‌ای بی‌اعتبارید، انگار اصلاً لباس تن‌تان نیست یا دست‌کم لباس به طرزی آبرو بر پاره است. احساس شرم می‌کنید که چرا من این کتاب رو نخوانده و نسبت به هیاهوی دنیا بی‌خبر و غافل بوده‌ام.
تا چند سال پیش، نیچه خواندن وظیفه فرهنگی هر اهل هنری بود، همه نیچه می‌خواندند، از نیچه مثال می‌زدند، در عالم فلسفه در همان سال‌های ابتدایی دهه 80 هایدگر از یک سو و دریدا از سوی دیگر ذهن آدم‌های 20 تا 30 سال را به طرف خود می‌کشید. در این فرآیند عجیب به جای این که بر اثر خواندن دریدا ذهن از پساساختارگرایی پر شود و بخش دیگرش از وجود شناسی هایدگر، از وسط به دو نیم می‌شد. بخشی به آغوش دریدا می‌رفت بخشی به آغوش هایدگر، پس بیشتر از آشی نه چندان ساخته شده بنا به ذائقه انسان ایرانی، با مغزی پاره پاره و گسیخته طرف بودیم. در رمان، سال‌های میانی دهه 80 در انحصار پل آستر بود، اما مدتی‌است که این عرصه را هاراکی موراکامی تسخیر کرده است.
پس مسئله مد فرهنگی وجود دارد، اما کوتاه مدتی آن در پراکندگی درونی و همچنین در پیگیری بیرونی نهفته است؛ به این معنا که مدتی فضای عمومی چیزی را به فرد تحمیل می‌کند و سپس رها می‌شود و جای خود را به دیگری می‌دهد، بحث بر سر تسخیر ناخواسته‌ است، تسخیر شدنی از جنس یک فضای غیرقابل مقاومت و مبهم جمعی و محفلی که به دلیل بی‌نیازی و درگیری شخصی فرد با پدیده‌ها، خیلی زود از انسان فاصله می‌گیرد.
در چنین شرایطی خبری از تأثیر مانا نیست چون نیاز فردی وجود ندارد، اما از سوی دیگر این به معنای بی‌تأثیری مطلق هم نیست، مد فرهنگی مثل لباسی که مد می‌شود نیست که روزی از تن بیرون کنیم و دیگر هیچ اثری از شلوار جین پاچه گشاد و پیراهن تنگ نقش‌دار، در کت شلوار میانسالی امروزمان نباشد. تأثیری از مد فرهنگی در فرد باقی می‌ماند،  اما تأثیری مبهم و تکه شده، مثل یک تصویر، یک کلمه، یک سایه؛ آخر راستش را بخواهید هنر حتی مدش هم زیبا، خواستنی و رازآلودتر از هر کالای دیگری است، اما به هر حال مد هنری با محفل درگیر است، با آن محفلی که انسان در آن رشد می‌کند، با رفقایش، هم دانشکده‌ای‌ها، همکارها و ... پس نوعی از پز دادن، اظهار فضل کردن و تأثیر گذاشتن در آن ملحوظ است.

پس مد هنری از این حیث که به رخ کشیده می‌شود و هویت بیرونی را می‌سازد، نوعی کالاست. نوعی از مصرف شدگی را در خود دارد، من کلام نیچه را مصرف می‌کنم، همان‌طور که در ظاهر شلوار لوله‌تفنگی‌ام را مصرف می‌کنم، همین. نتیجه بد چنین نوع مصرف پاره پاره راستش ذائقه‌های بی‌خود و گسیخته و شاید سردرگمی است. اغلب این رفقای اهل مد هنری پس از مدتی نمی‌دانند دقیقاً به چه چیز علاقه دارند و از چه چیز متنفرند. نمی‌دانند عرفان تاکفسکی راضی‌شان می‌کند یا خون‌های فواره زده فیلم‌های تارانتینو یا رادیکالیزم گدار. نمی‌دانند آرامش آنجولوپوس را می‌خواهند یا نفسگیری و التهاب دیوید لینچ. خلاصه رنج عظمایی است این رنج گمگشتگی حاصل از مد. اما خاستگاه مدهای فرهنگی – هنری یکی نیستند. سال‌های دهه 60 دولت ایران مروج تارکفسکی در برابر سینمای هالیوود بود و به سرعت تارکفسکی تبدیل به یک مد فرهنگی شد. پاراجانوف هم همین وضع را داشت، اما علاقه به موراکامی و آستر و مد شدنشان بیشتر، توسط بازار نشر تبلیغ ناشران خصوصی اتفاق افتاد و در این مورد آنها موثر بودند. فیلم‌های دیوید لینچ در جامعه هنری به سبب مد شدن بحث‌های پساساختارگرایایی و علاقه به آوانگاردیسم مورد اقبال قرار گرفت، مد شد و ...
اما تشخیص این خاستگاه بیشتر از طریق تحقیقاتی با رویکردهای مطالعات فرهنگی و به طور دقیق میسر است و آنچه من می‌گویم محصول مشاهده‌ای فردی و پراکنده بیش نیست. هرچند که برای خود به هرحال مشاهده‌ای است!

در انتها تذکر به چند نکته شاید بد نباشد؛ اول اینکه مد شدن به معنای بی‌کیفیت بودن تمام مثال‌هایی که گفته شد نیست، این مثال‌ها همه شاهکارهای هنری و فلسفی بود، البته در این میان مثال‌های بسیار بدی هم می‌توان پیدا کرد، مثل رمان‌های بی‌ارزش پائولو کوئیلو یا آثار بوبن و ... اما در این نوشتار توقف بیشتر روی آثار بسیار خوب و شاهکارهای ادبی، هنری و فلسفی بود. تذکر دوم این است که مد با زمینه‌های متنوع فرهنگی درگیر است؛ عصبیت‌های اجتماعی، شرایط سیاسی، فضاهای اجتماعی و ... در محتوا و آرایش مد موثرند، نمی‌توان مدها را ریشه‌شناسی دقیق کرد و به این مسائل توجهی نداشت.
و تذکر آخر این‌که جدای از گسیختگی سلیقه‌ها، زنده باد مد! چرا که نوعی زنده بودن اجتماعی، حیات و وجود جمعی در آن نهفته است که دوست داشتنی است. مد را می‌توان و اصلاً باید نقد کرد، اما در کنار این نقد نمی‌توان از تأثیر آن در حیات و بالندگی فرهنگی و هنری کشور چشم‌پوشی کرد.
علیرضا نراقی / جام جم. 

Monday, April 29, 2013

نت و این حادثه‌ی غم‌انگیز

آهان! چی شد که اینجوری شد؟

گفتن بیا آسیا تک بگیر گفتیم چشم.
رفتیم آسیا تک بگیریم گفتن نمیشه، محله شما نمیدن. گفتیم چشم.
چیکا کنیم؟ گفتن یا شاتل یا مخابرات. گفتیم شاتل.
رفتیم شاتل قرارداد بستیم.
برگشتیم مخابرات، گفتن خط شما رو عوض کردیم.
گفتیم خب؟ گفتن الان با این شماره فقط می‌تونین از ما بگیرین.
به رگ غیرتمون برخورد. یک هفته زمین جویدیم.
آروم شدیم، رفتیم  که بگیریم.
گفتیم زوره ولی مجبوریم. گفتن بله.
گفتیم باشه.
گفتن دیگه نداریم. ما هم تموم کردیم. فقط شیش ماهه و یک ساله.
فوراً محل رو ترک کردیم و به دانشگاه گریختیم و چهار ساعت مشغول فحاشی دسته جمعی به اهالی منطقه و سازمان شدیم.
با طلوع بعدی رفتیم برای شیش ماهه. گفتن فقط یک ساله.
.
.
.
الان خونه‌ی دوستمم، فردا میرم تهران.
از برنامه‌های بعدی میشه به میان‌ترما و پایان ترم اشاره کرد. بعدش فکری از اساس برای دنیای از دست رفته‌ی مجازیم.
.
.
.
فقط حیف این همه حرف که نشد بزنم و فلش بکای از دست رفته‌ی این دو سه چار ماه.
تکست‌های مرده.

Tuesday, March 19, 2013

چارشمبه‌ی آخر سال

امسال هم مثل پارسال و پیرارسال هیچّی ترقه و مواد محترقه و از این قبیل ترکیبات نخریدم. ولی این به این معنی نیست که نداشته باشم؛ البته امسال رو تا همین الان ندارم! امیدارم تا چند ساعت دیگه یه چیزایی داشته باشم. بگذریم ...

چارشمبه سوری به نظر ِ رسم ِ خوبی میاد. یعنی باعث شادی و هیجان و تحرک و ایجاد حس اتّحاد و ... میشه که همش مثبته و من دوست دارم.

منتها امسال که متقارن شد با عید و افتاد شب عید، یکم از اهمیت کاسته شد و توجّه بهش کم شد؛ هم فضای مجازی، هم دنیای واقعی.

قراره با چنتا از دوستام برم بیرون و از این خیابون به اون خیابون و، مثل هرسال از این سدّ مأمور گذشتن و به اون یکی رسیدن و، آخرم یه جایی جمع شدن همه‌ی مردم و هم نسلای خودمون و یکم سر و صدا و آتیش بازی و دیدار با آدمایی که خیلی وقته ندیدیشون و استرس هر لحظه ریختن مأمورا و فرار از ماشینا و ...

هرسال فکر می‌کنم چرا یه مکان تعبیه نمی‌کنن که اونجا ملّت راحت باشن. بعد یادم میاد که کِی ملّت راحت بودن و اصلاً کِی راحت بودن ِ ملّت شرط بوده که ...

خوشحال کننده‌ترین خبر ِ امروز و حتّی هفته هم تا اینجا، این بود که "گروه آناتما عید رو به همه ایرانی ها تبریک گفته و یک آهنگ رو هم بهشون تقدیم کرده". (آخر ِ این پست لینک‌ها رو می‌زارم)

امشب، یعنی فکر کنم آخر ِ شب هم دعوتم خونه‌ی مامان بزرگم به همراه کلّ ِ فامیل. باید جمع خوبی باشه ولی هرچی یادم میاد و نگاه می‌کنم می‌بینم تو این چند ساله هیچوقت این جمع‌ها خوب نبوده برا من و توش راحت نبودم و بم خوش نگذشته.

"گل" هم بالاخره خریدم و هدیه دادم. دوستای نزدیکم می‌دونن. می‌نویسم تا بقیه کسایی که نمی‌دونستن هم بدونن.
من آخر سال‌ها و دم دمای عید همیشه "گل" می‌خرم و به بعضی از نزدیکان که دوستشون دارم هدیه میدم. اوّلا سورپرایز می‌شدن الانا عادّی شده براشون. طوری که امسال یکم دیرتر رسیدم گمبد و نبودم و وقت نکردم برم، وقتی رفتم طرف از دستم دلخور بود که چرا امیر نیومد و اینکه انقدر بی‌معرفت نبود و ...؛ جالبه.

خب دیگه، از چارشمبه سوری دور نشیم! پاشم زودتر برم که به مراسم افتتاحیه برسم.


لینک دانلود آهنگ: www.mediafire.com/?sz50ejta9q62bz5
این لینک هم مربوط به آناتما و ایران هست: http://metaleaters.org/index.php/underground/177-anathema



Monday, March 11, 2013

لمبه ی گنده

لمبه راهشو پیدا کرده و بزرگ شده. البته تازه داره راه می‌افته ولی من می‌دونم داره با نگاه به آینده قدم برمی‌داره.
هنوزم مثل قدیماست. هنوزم ممکنه یکی رو بی‌دلیل تو خیابون ببوسه.
خیلی براش خوشحالم. این‌روزها تنها شادی ِ زندگی ِ من، خودش و وقتاییه که بهش نگاه می‌کنم.
ولی دقیقاً چون اوّله راهشه باید خیلی کمکش کنم، بیشتر از همیشه. امّا خوبیش اینه که دیگه لازم نیست مراقبش باشم چون می‌تونه از پس ِ خودش بربیاد.


آخه من همه چی‌رو راجع به لمبه می‌دونم ...

Saturday, March 9, 2013

اسفند

همیشه زود تموم میشه. همیشه عجله داره. همیشه توش بلاتکلیفم.
هیچوقت نمی‌رسم کارای عقب افتادم رو توش تموم کنم. هیچوقت نمی‌دونم تو این ماهم می‌تونم یک کار جدید رو شروع کنم یا فقط باید پروژه‌های قبلی رو ادامه بدم و تند تند تموم کنم؟ هیچوقت نفهمیدم در روزهای آخر اسفند، در نیم‌روز ِ روشن، وقتی بنفشه‌ها را ...اوه! اینکه آهنگ ِ فرهاده. هیچی.

همین دیگه، این "اسفند" بی‌ثبات‌ترین ماهه. یعنی نامشخص‌ترین ماهه، غیرقابل پیش‌بینی. یا مثلاً نامطمئن (مثل سایپا!).
اصلاً ماه نیست. خیلی‌ام زشته.

هیچ‌وقت وضعیتم معلوم نیست توش. عین این وقت‌های تلف شده‌ می‌مونه، دائماً تو استرسی. نکنه الان گل بخوریم، وای چی میشه اگه یه گل بزنیم! حالا هیچ اتّفاقی‌ام قرار نیست بیفته‌ها، صد و بیست تا بازی هیچ‌اتّفاقی نیفتاده و ما یاد ِ اون یه بازی‌ایم که تو همین وقت‌های اضافه یه گل زدیم و نجات یافتیم.

الانم که بلبل‌ها دارن چه چه می‌زنن و الکی شلوغش می‌کنن که یعنی صبح شده. خب بشه. چه خبره مگه؟ یه جوری چه چه می‌زنن انگار بهار شده، والّا هنوز زمستونه. پرنده‌های کودن ِ خوش‌صدا. باز خوبه صدای خوبی دارن، اینا که میرن تو آکادمی گوگوش شرکت می‌کنن که صدا هم ندارن. طبیعتاً اونورا جز کودن آدم ِ دیگه‌ای یافت نمیشه.

خلاصه من که هیچ‌وقت از اسفند خیری ندیدم، ولی مثکه دوست ِ یه دوستی -که اتفاقاً ایرانی هم هست- همین دیروز پریروزا سی و دو میلیون دلار لاتاری برنده شده. "یا زنگی ِ زنگی یا رومیه رومی!"

Friday, March 8, 2013

دیو چراغ جادو

گفت: بدجوری خرابم.
گفتم: مشکلی پیش اومده؟
گفت: نه، هیچ‌چیز تازه‌ای اتّفاق نیفتاده، مثل همیشه‌ام.
گفتم: دروغ نگو، تو همیشه خوب هستی.
گفت: نه، اشتباه می‌کنی، من همیشه می‌تونستم خودمو خوب نشون بدم. دیگه نمی‌تونم، یعنی امروز نمی‌تونم.


دشمنان جامعه‌ی سالم - ابراهیم نبوی

Wednesday, March 6, 2013

احمق دلسوز


به خودم می‌گم من خیلی با سخاوتم.
چون گاهی تمام ِ تلاشم رو می‌کنم به کسی که هیچ‌چیزی نمی‌دونه (از هر وادی‌ای) یک مطلب بفهمونم و بهش یاد بدم تا نظرش رو نسبت به یک مسئله (خودش یا زندگی) عوض کنه. تغییر کنه. مثبت‌تر و مفیدتر باشه.
گاهی بهترین‌ها رو برای کسایی می‌خوام و می‌گیرم که میدونم لیاقتش رو ندارند. بهترین آهنگ برای کسی که هیچ درکی از موسیقی نداره، بهترین دوست و همدم برای کسی که هیچ بویی از انسانیت و دوستی نبرده، بهترین فیلم برای کسی که فقط از سینما صحنه‌های اکشن و یک پایان خوش می‌‌خواد، و بهترین کتاب‌ها برای کسی که کتاب رو وسیله‌ای برای پیش‌برد روابط جنسیش در زندگی می‌دونه.
گاهی هدیه میدم، تابلویی فوق‌العاده زیبا و هنرمندانه، عکسی بسیار استادانه، تصویری بی‌نظیر از یک پاییز یا میدان آزادی. امّا اون تمام ِ عکساش عکساییه که با موبایل از خودش و دوستاش برای پروفایل پیکچرش می‌گیره، یا سیو می‌کنه توی گوشی تا به همه نشون بده و نظر بقیه رو جلب کنه و ...

دلم می‌سوزه وقتی می‌بینم یکی از هم سنّای من، انقدر در جهالت و بدبختی به سر می‌بره که حتّی توان درک خیلی از شادی‌ها رو نداره. نه که نخواد یا نتونه، واقعاً نمی‌دونه. دمبال مقصّر نیستم. چند ساعت هم به حرفاش گوش دادم، چند روز هم باهاش بودم، ولی هر لحظه که حرف می‌زده، هر جمله که می‌گفته، من فقط متأسف می‌شدم و حسرت می‌خورم و بیشتر دلم براش می‌سوخت.
معمولاً هم سعی در کمک کردن‌هام ناموّفق بوده. بهتره بگم همیشه ناموفق بوده. جز مواردی انگشت‌شمار اونم بخاطر طرف ِ خود ِ شخص ِ طرف ِ مقابل.

اینجا میگن دلسوزی خوبه، امّا دلسوزی‌های من پر از تجربه‌های ناموفق و هدر دادن کلّی وقت و ایده و پول و اشیای با ارزش بوده.

در واقع من یک احمق دلسوزم.

Saturday, March 2, 2013

The Shawshank

تیم رابینز: تلاش کن برای زندگی کردن، یا به پیشواز ِ مرگ برو.
لعنتی واقعاً درست میگه.