Saturday, June 29, 2013

ماهی ـا

لمبه دیگه صبح بیدار نمیشه تا با یه قیافه‌ی مغموم و خاب آلود –در حال خمیازه کشیدن- بگه «ماهیــا مردن؟»
پیش‌ترها آخر شب می‌زاشتشون تو تنگ ِ کوچیک و بعد توی یخچال تا نکنه بخاطر شعله‌ی بخاری و سرمایی بودن پدر جونشون رو از دست بدن. تازه خیلی هم نصفه شبا بیدار میشد تا چک کنه (یا بیدار میشد و چک میکرد) که زنده باشن و نفس بکشن یا آب بولوپ بولوپ کنه. اول صبح‌ها هم همیشه غرغر می‌کرد که چرا هنوز تو اون تنگ کوچیک دیشبی‌ان و مامان تنگشون رو عوض نکرده، یا چرا غذا نریخته براشون و دارن از گشنگی تلف میشن.
لمبه دیگه فوبیای مردن ماهیای عید تو خونه رو نداره.



استفاده از کلمات

من فکر می‌کنم آدم باید رفتار صادقانه و صریح داشته باشه.
و اینکه مسئولیت پذیر باشه. این مسئولیت پذیری همیشه عواقب کار نیست. یعنی وقتی من یک آهنگ خوب می‌نوازم مستحق تشویقم، همونطور هم وقتی یک کتاب مزخرف بنویسم مستحق تعداد چاپ‌های کم و کلماتی از روی بی‌مهری که به من الحاق میشه.
و اما این کلمات. معمولاً اینجوریه که تعداد چاپ‌های کتاب ممکنه پایین بمونه ولی کسی از اطرافیان آدم حق نداره بهش بگه مزخرف نوشتی خب. نه! این کار درستی نیست. فرهنگ سنتی ما این اجازه رو نمیده. ما در بدترین حالت می‌تونیم تشویق نکنیم و آفرین نگیم. که این فرهنگ غلطه و باید بگیم. باید گفت بد نوشته‌اید، بد نواخته‌اید، ...؛ حالا همیشه هم که بد و خوب نیست. یک سری کلمات هست که دارای بار ِ مثبت و منفی هستند و بسیار زیاد استفاده می‌شوند و جای این بد و خوب‌ها می‌آیند.
وقتی یکی یک حرف ساده‌لوحانه‌ای (همین کلمه الان بار ِ منفی داره، یعنی وقتی شما به طرف میگی در این موارد ساده‌لوحانه می‌اندیشی، می‌فهمه که این یک نقطه‌ی منفی یا همون بد در وجودشه) می‌زنه شما حق دارید بهش بگید که این حرف اشتباه‌ست. بعد بحث می‌کنید و اگر این اشتباهات تکرار شه و ضریب بره بالا و بالاتر، از یک جایی به بعد شما حق دارید از کلمه‌ی احمق استفاده کنید. دقت کنید که شما توهین نمی‌کنید. چرا که اگر بنا به توهین بود، از همون اول و بدون بحث کردن وشنیدن صحبت‌های طرف می‌تونستید از کلمات خیلی بدتری استفاده کنید. این لفظ شما فقط به خاطر رفتارها و حرف‌های طرف مقابل است. در واقع شما دارید از تعریف کلمه به صورت درستی استفاده می‌کنید. «یک کلمه» به یک عدّه از آدم‌ها، یک دسته از موجودات، اطلاق میشه که دارای ویژگی‌های مشترک باشند. وقتی شما این ویژگی رو در طرف مقابل می‌بینید می‌تونید از اون کلمه‌ی مربوطه استفاده کنید. این نه به خاطر خصومت شخصی، نه به این دلیل که شما از طرف خوشتون نمیاد یا با هم نمی‌سازید، نه هرگونه مشکل دیگری در بین شماست. شما در کمال دوستی و رفاقت، یا در کمال ارتباط صحیح انسانی و روابط متقابل، این حرف رو می‌زنید چون فرد رو لایق اون کلمه می‌دونید. اگر به یک دختری در آنسوی پیاده‌روی خیابان، بگید شما فوق‌العاده زیبا هستید، این لزومن به این معنی نیست که شما عاشق طرف‌اید، و وقتی در بحث میگید این حرف ِ شما احمقانه‌ست،  این لزومن به معنای درگیری شخصی بین شما و طرف مقابل نیست. فقط اختلاف تفکر شما و اون رو می‌رسونه.
این کلمات، (شاید، این قسمت رو دقیق نمی‌دونم و به چراییش فکر نکردم) به خاطر نوع دیدی که در جامعه و فرهنگ ما بهش هست، باعث میشه خیلی سریع اون کسی که این کلمه بهش گفته شده واکنش نشون بده، یا در ظاهر یا در باطن. یعنی سریعاً خودش رو آنالیز می‌کنه که کدوم حرف من و چرا باعث شد که شما این حرف رو بهش بزنید و از اون به بعد بیشتر مراقب استفاده از کلمات خواهد بود.
دقت کنید که کلمات رو باید درست و به جا به کار ببرید. اگر دلیلی برای گفته‌هاتون نداشته باشید، اگر به کسی که زیبا نیست بگویید او زیباست شما دروغ گفته‌اید، اگر هم بی‌دلیل به کسی بگویید احمق، شما توهین کرده‌اید.

روابط فردی

(این نوشته مربوط به دو-سه ماه پیشه تقریبن و بدون ادیت امروز پست می‌کنم)

راستش هر روزی که می‌گذره رابطه‌ی من به طور کلی با آدم‌ها کمتر و کمرنگ‌تر میشه. وقتی مقایسه می‌کنم خودم رو با دو سال پیش، می‌بینم خیلی فرق کردم. نظرم راجع به خیلی‌چیزا عوض شده و برآیند تمام اینها شده اینکه من رابطه‌م محدود شه به آدم‌هایی با یک سری ویژگی‌های خاص.
نه شوقی برای شروع یک رابطه دیگه دارم، نه حوصله‌ی موندن تو رابطه. این انزوا نیست، یعنی حداقل من سعی می‌کنم انزوا طلب نباشم، ولی به شدت هم در این مدت سعی کردم با هر آدمی رابطه برقرار نکنم یا رابطه رو در سطحی‌ترین حالت ممکن (که معمولاً همون حالت بوجود آمده باشه) نگه دارم.
فقط از همه چی بیشتر عذاب می‌کشم. نمیدونم چرا بقیه اینجوری نیستند ولی من خیلی ناراحت میشم وقتی بقیه رو می‌بینم. عذاب می‌کشم وقتی می‌بینم آدمایی هنوز درگیر احضار روح و ارتباط با مردگان هستند. و این روند در تمام دنیا ادامه داره، در ایران با شدت بیشتر.
حتی حوصله‌ی توضیح دادن و مثال زدن هم ندارم، همین کافیه.
این روزها، بیشتر ارتباط ِ محدود، اومده توی دنیای مجازی و نت. در واقع محدود به مکان هم شدم. ممکنه اینجا ساعت‌ها حرف بزنم ولی اگه همین افراد کنار من نشسته باشند، شاید طول مکالمه‌ی ما به سه دقیقه هم نکشه. من وقتی آدم‌ها رو از نزدیک می‌بینم صحبتی باهاشون ندارم. جمله‌ای ندارم که بگم. کلمات در قالب جمله بیان نمی‌شن یا نمی‌تونم بیان کنم. سعی می‌کنم جواب بدم به سوال‌هاشون و لبخند بزنم. شاید به این خاطر که من اون لحظه افکارم جای دیگه‌ایه و ترجیح می‌دم همونجا هم بمونم و بحث نکنم. اینجا خوبیش اینه که من هر لحظه بخوام می‌تونم برم توی افکار خودم و فکر کنم و لحظه‌ی بعد، صحبت یا بحث رو دنبال کنم. بیشتر حرف‌ها بی‌مخاطب گفته میشن. من میگم رنگ آبی رو دوست دارم. بی‌اونکه کسی سوالی از من بپرسه، و بعد دوست‌داران رنگ آبی برای من تکست می‌فرستن و ابراز علاقه می‌کنند و دوست‌داران بقیه رنگ‌ها هم نظرشون رو میگن. چند لحظه بعد ممکنه راجع به ساعتم بنویسم، اینکه هیچوقت بدون اون از خونه بیرون نمیرم و داشتن یک ساعت این‌روزها چقدر برام مهممه. و بـاز ...
ما داریم سقوط می‌کنم. با سرعت هرچه تمام‌تر. سقوط فرهنگی-اجتماعی-سیاسی. و این غم بسیار دارد در پس صورت خود ...

در واقع این نوشتن‌ها، دیالوگ ِ مخاطب‌دار نیست. فقط گذر کلمات و افکار سطحی از مغزه منه. بدون سانسور می‌نویسم، گاهی بیشتر بهش فکر می‌کنم، بقیه هم نظر میدن و باعث میشن من روی هر کدوم از اینها بیشتر و بیشتر فکر کنم و به نتیجه‌ای نسبی برسم یا واضح‌تر ببینم.

یادمه مارک توآین می‌گفت: «وقتی رفتار آدم‌ها را می‌بینم، بیشتر علاقه مندم که با سگم وقتم رو بگذرانم.» (نقل به مضمون)

GameOfThrones

- خدایان رحمی ندارن، برای همین خدا شدن. اینو پدرم اوّلین باری که دید دارم دعا می‌کنم بهم گفت.

زندگی، درست همین وسط!

رویا پردازی‌های اخیرم همه‌اش ختم میشه به اینکه یک سال تنها باشم، آزاد باشم از این حیث که مجبور نباشم دانشگا برم، آدمایی که نمی‌خوام رو ببینم. و قوانین خاصی رو رعایت کنم. یک سال فقط حقوق بشر و قانون اساسی رو نشکونم. اونم فقط در سطح عمومی!
راستش با تمام مسخره بازیام و قیافه‌ی احمقانه‌ی امیدوارم به همه چی و همه کس (به اضافه‌ی تمام حرفام راجع به دنیای شیرین و لذت بردن از اینجا)؛ به شدّت خسته‌ام. شاید یکی از مهمترین بحران‌های روحی زندگیم رو دارم پشت سر می‌زارم. بحرانی که از دبیرستان شروع شد و با آغاز دانشگاه تشدید شد. خیلی هم تشدید شد. جایی که من امیدوار بودم بتونم به خودم بقبولونم که اونجوری که من میگم و فکر می‌کنم نیست و این بحران رو پشت سر بزارم و تموم شه. اما عکس این اتفاق افتاد. آدم فقط گاهی باید درست بگه. خیلی وقتا دوست دارید شما اشتباه کنید و بقیه راست بگن. شما احمق باشید و بقیه عاقل.
اگر نگم بی‌فایده‌ست، باید بگم حداقل تو این دوران نمی‌ارزه. و دوباره باید بگم ای کاش (قول داده بودم دیگه از این واژه استفاده نکنم. ولی افسوس که هیچ کلمه‌ای بهتر از این مفهوم رو منتقل نمی‌کنه) کسی دنیا رو به ما نشون میداد. کسی می‌گفت دنیا واقعاً چیجوریه و راه و رسم ِ زندگی کردن تو این دنیا رو به ما یاد می‌داد نه کار خوب و کار بد و ثواب و گناه و بزرگمردی و خباثت و تمام این واژه‌های بی‌کاربرد ِ عمر هدر ده.
خیلی خوب این دیالوگ رو درک می‌کنم و باهاش موافقم:

- دوست من، زمان می‌گذرد و علیه ما گرم کار است ... وجدانم برای افسوس‌ها مساعد نیست. شکر خدا که خودم را از شر این جور نگرانی‌ها خلاص کرده‌ام ... جنایت‌ها توی این دنیا به حساب نمی‌آیند ... مدت‌هاست که همه ولش کرده‌اند. اشتباه است که به حساب می‌آید و من فکر می‌کنم که من مرتکب اشتباهی شده‌ام ... اشتباهی کاملاً جبران ناپذیر.

Tuesday, June 25, 2013

اختلاف انتخاباتی

این روزا هم گذشته. مثل خیلی روزای دیگه. روزی که تیزهوشان قبول شدم، یا روزی که دوست دختر اولم باهام کات کرد.
اتفاقات خوب و بدش مثل همیشه بود. از جنس زندگی. ولی یه چیزی بیشتر از همیشه و فراتر از بی‌رحمی‌های اتفاق افتاده‌ی طبیعت پیش اومد برام. بی‌رحمی‌ای که فقط تو کتابا خونده بودمش و می‌شناختم ولی نمیدونستم چیجوریه و درک نکرده بودم. خوب نیست آدم چیزای ناخوشایند رو درک کنه. تلخه. مثل شکلات نیست.

طی این چند وقت و این چند روز، بحثای زیادی کردم و با نظرات مختلف و طرز فکرای متفاوتی بحث کردم. خیلی هم خوب بود. چون اولویت اول من توی تمام این بحث‌ها این بود که طرف مقابل رفیقمه. در جایگاه رفیق، سر موضوعی، داریم بحث می‌کنیم. قطعن ممکنه اختلاف نظر وجود داشته باشه یا اختلاف سلیقه. به شدت مواظبم و یه جورایی خوشبختانه برام حل شدست که سر این اختلافات دوستی و رفاقتم خراب یا تموم نشه. بهترین دوستام، بیشترشون رأی دادن. ولی همشون دیگه بهترین دوستام نموندن. اونایی که موندن جاشون خیلی محکم‌تر و عمیق‌تر شد تو دلم، ولی اونایی که رفتن بدجور جاشون خالیه. هم باورم نمیشه سر یه اختلاف عقیده توی یک موضوع، این رفتارها رو نشون بدن. هم دوست ندارم هیچوقت این وجه از شخصیتشون رو ببینم و قبول کنم که بدنبال کوچکترین اختلافی ... نه. من همشونو مثل قبل دوست دارم و امیدوارم تا چند روز آینده آروم‌تر شن و این فشارها از روشون کمتر شه و برگردن. به رفاقت، این مهمترین آرمان زندگی.

البته تعداد این‌هایی که میگم خوشبختانه یا شوربختانه، 3-4 تا بیشتر نیست.
انقدر ناراحت شدم وقتی بعضی جمله‌ها رو ازشون شنیدم، یا تو تمام طول این مدت رفتارشون رو دیدم. دوستای صمیمی‌ای که حتّی تو این یک ماه حالم رو هم نپرسیدن. صمیمیتی که خودشون اصرار بر وجودش داشتن و باعث شدن من قبول کنم. هرچند با کمال میل این کار رو کردم. 

دوست ندارم تصورم خراب شه. دوست ندارم اونچه راجع به بدترین بدی‌ها خوندم رو درک کنم و برام اتفاق بیفته. امیدوارم برام در قالب همون سطور کتاب‌ها و نوشته‌ها بمونن و همیشه برای گفتنشون از مغز و فکرم استفاده کنم، نه از احساسات و حافظم.

در کنـار این، یکی از بهترین دوستا و عزیزترین‌ها هم، مدتیه نیست. خیلی وقته باهاش حرف نزدم. خیلی وقته جاش خالیه. زمان ِ زیادی ِ منتظرم اسمش رو گوشی تلفنم ببینم. شب‌های زیادی رو با یادش گذروندم تو این مدت. دل‌تنگی ِ رفیق درد دیگه‌ایه ...

اوضاع درونی روال نیست. وفق مراد نیست. خوشحال کننده‌ترین اتفاق این دوره، موندن و عزیزتر شدن دوستایی ِ که اختلاف عقیده و سلیقه داشتم باهاشون تو این مدت. کسایی که فهمیدم ارزششون بیشتر از بقیه‌ست. چون سطح درک و فکر بالاتری دارند.

کاش گاهی هم راجع به خودمون فکر کنیم ...

Monday, June 3, 2013

تکرار اشتباه = حماقت

خونه‌ی ما دعوا شد.
یک هفته بابام با مامانم حرف نمی‌زد. تقریباً. نه کامل.

این نقطه‌ی اوج نوشته و داستان ِ اون برحه‌ی زندگی من بود.
اونجایی که مامانم به عنوان یک اصلاح‌طلب می‌خواست به هاشمی رأی بده و بابام با هشت سال خاطره‌ی سیاه ِ زمان ِ هاشمی، ازش متنفر بود.
انتخابش معین بود. چون دکتر بود. اعتقاد داشت برنامه‌های بهتری نسبت به بقیه داره و نباید بزاره یکی مثل احمدی‌نژاد بیاد.
دور دوم شد، بابا هم دیگه مخالف رأی دادن به هاشمی نبود، ولی فکر کنم رأی نداد بهش. رفت پای صندوق ولی نگفت چی نوشت. یا اصلاً نوشت.


چهار سال گذشت، احمدی‌نژاد رئیس جمهور بود.
شور و شوق انتخاباتی بین اصلاح‌طلب‌ها و جماع روی موسوی، حتّی منی که به سن ِ رأی نرسیده بودم رو انقدر تحت تأثیر قرار داده بود که یک پا ستاد بودم برا خودم.
تو مدرسه، تو خیابون، تو مغازه. دستبند و اسپری و شال و ...

صحبت این بود که انتخاب بین بد و بدتره، چهار سال گذشته، دیگه نباید از این بدتر شه، به هیچ‌وجه نباید بزاریم احمدی‌نژاد بیاد، این آخرین امیده. این آخرین باره.

یادم نیست ساعت چند بود، مامان با بغض دوید سمت ِ اتاقش. بابا با سیگارش رفت تو حیاط و من با تعجب تلویزیون رو نگاه می‌کردم.
صبح شد. دوباره احمدی‌نژاد رئیس‌جمهور ما بود.

اعتراض، قرار گذاشتند. اعتراض، اعتراض، اعـــ تـــ ِ...

هنوز صداهای با آه و ناله و گریه‌ی من دیگه رأی نمیدم، دیگه بد و بدتری نیست، رأی دادن فایده نداره و ... یادمه.
هنوز اون روزی که «ندا» کشته شد و مامانم گفت خون باید جواب پس بده. مطمئن باش. هنوز اون حرفشو یادمه.
حتی اونجایی که بابا می‌گفت میرحسین رو نمی‌تونن بندازن زندان.

حالا چهار سال گذشته، میرحسین زندانه، هشتاد و چند تا «ندا» کشته شده. و احمدی‌نژاد، هنوز، رئیس‌جمهوره.

دوباره، می‌خوان رأی بدن.
دوباره، اسم هاشمی وسطه.
دوباره، اصلاح‌طلب‌ها.
دوباره، انتخاب بین بد و بدتر.
دوباره، اینکه نباید یکی مثل احمدی‌نژاد بیاد تا اوضاع بدتر شه.
دوباره، بازی ِ تخت ِ قدرت.



و من فکر می‌کنم چقدر باید ببازیم؟
این‌بارم اینا بازی رو ببرن مسخره‌ست ...