Monday, June 3, 2013

تکرار اشتباه = حماقت

خونه‌ی ما دعوا شد.
یک هفته بابام با مامانم حرف نمی‌زد. تقریباً. نه کامل.

این نقطه‌ی اوج نوشته و داستان ِ اون برحه‌ی زندگی من بود.
اونجایی که مامانم به عنوان یک اصلاح‌طلب می‌خواست به هاشمی رأی بده و بابام با هشت سال خاطره‌ی سیاه ِ زمان ِ هاشمی، ازش متنفر بود.
انتخابش معین بود. چون دکتر بود. اعتقاد داشت برنامه‌های بهتری نسبت به بقیه داره و نباید بزاره یکی مثل احمدی‌نژاد بیاد.
دور دوم شد، بابا هم دیگه مخالف رأی دادن به هاشمی نبود، ولی فکر کنم رأی نداد بهش. رفت پای صندوق ولی نگفت چی نوشت. یا اصلاً نوشت.


چهار سال گذشت، احمدی‌نژاد رئیس جمهور بود.
شور و شوق انتخاباتی بین اصلاح‌طلب‌ها و جماع روی موسوی، حتّی منی که به سن ِ رأی نرسیده بودم رو انقدر تحت تأثیر قرار داده بود که یک پا ستاد بودم برا خودم.
تو مدرسه، تو خیابون، تو مغازه. دستبند و اسپری و شال و ...

صحبت این بود که انتخاب بین بد و بدتره، چهار سال گذشته، دیگه نباید از این بدتر شه، به هیچ‌وجه نباید بزاریم احمدی‌نژاد بیاد، این آخرین امیده. این آخرین باره.

یادم نیست ساعت چند بود، مامان با بغض دوید سمت ِ اتاقش. بابا با سیگارش رفت تو حیاط و من با تعجب تلویزیون رو نگاه می‌کردم.
صبح شد. دوباره احمدی‌نژاد رئیس‌جمهور ما بود.

اعتراض، قرار گذاشتند. اعتراض، اعتراض، اعـــ تـــ ِ...

هنوز صداهای با آه و ناله و گریه‌ی من دیگه رأی نمیدم، دیگه بد و بدتری نیست، رأی دادن فایده نداره و ... یادمه.
هنوز اون روزی که «ندا» کشته شد و مامانم گفت خون باید جواب پس بده. مطمئن باش. هنوز اون حرفشو یادمه.
حتی اونجایی که بابا می‌گفت میرحسین رو نمی‌تونن بندازن زندان.

حالا چهار سال گذشته، میرحسین زندانه، هشتاد و چند تا «ندا» کشته شده. و احمدی‌نژاد، هنوز، رئیس‌جمهوره.

دوباره، می‌خوان رأی بدن.
دوباره، اسم هاشمی وسطه.
دوباره، اصلاح‌طلب‌ها.
دوباره، انتخاب بین بد و بدتر.
دوباره، اینکه نباید یکی مثل احمدی‌نژاد بیاد تا اوضاع بدتر شه.
دوباره، بازی ِ تخت ِ قدرت.



و من فکر می‌کنم چقدر باید ببازیم؟
این‌بارم اینا بازی رو ببرن مسخره‌ست ...



No comments:

Post a Comment