لمبه دیگه صبح بیدار نمیشه تا با یه قیافهی
مغموم و خاب آلود –در حال خمیازه کشیدن- بگه «ماهیــا مردن؟»
پیشترها آخر شب میزاشتشون تو تنگ ِ کوچیک و
بعد توی یخچال تا نکنه بخاطر شعلهی بخاری و سرمایی بودن پدر جونشون رو از دست
بدن. تازه خیلی هم نصفه شبا بیدار میشد تا چک کنه (یا بیدار میشد و چک میکرد) که
زنده باشن و نفس بکشن یا آب بولوپ بولوپ کنه. اول صبحها هم همیشه غرغر میکرد که
چرا هنوز تو اون تنگ کوچیک دیشبیان و مامان تنگشون رو عوض نکرده، یا چرا غذا
نریخته براشون و دارن از گشنگی تلف میشن.
لمبه دیگه فوبیای مردن ماهیای عید تو خونه رو
نداره.
No comments:
Post a Comment