Saturday, June 29, 2013

ماهی ـا

لمبه دیگه صبح بیدار نمیشه تا با یه قیافه‌ی مغموم و خاب آلود –در حال خمیازه کشیدن- بگه «ماهیــا مردن؟»
پیش‌ترها آخر شب می‌زاشتشون تو تنگ ِ کوچیک و بعد توی یخچال تا نکنه بخاطر شعله‌ی بخاری و سرمایی بودن پدر جونشون رو از دست بدن. تازه خیلی هم نصفه شبا بیدار میشد تا چک کنه (یا بیدار میشد و چک میکرد) که زنده باشن و نفس بکشن یا آب بولوپ بولوپ کنه. اول صبح‌ها هم همیشه غرغر می‌کرد که چرا هنوز تو اون تنگ کوچیک دیشبی‌ان و مامان تنگشون رو عوض نکرده، یا چرا غذا نریخته براشون و دارن از گشنگی تلف میشن.
لمبه دیگه فوبیای مردن ماهیای عید تو خونه رو نداره.



No comments:

Post a Comment