Wednesday, May 29, 2013

فقط جهت ثبت در تاریخ

عین توی فیلما ناامیدم. و عین توی فیلما دوست دارم دست یکی رو بگیرم و بریم توی شهر قدم بزنیم و حرف بزنیم و دقیقاً عین توی فیلما دوربین ِ زندگی فقط از دور مارو نشون بده و هیچ‌کس، هیچ‌حرفی رو از ما نشنوه و نبینه. مگر راه رفتن و حرکات دست موقع حرف زدن.

اصلاً به قول شهریار، می‌خواهم بروم صد پله پایین، با دریا گریه کنم. می‌آی؟


Monday, May 27, 2013

جادوی قدیمی گمشده

ما خیلی فقر فرهنگی‌طوریم.
واقع‌بینانش اینه که جامعه‌ی ما در مقایسه با جوامع اروپایی و آمریکایی به شدّت بگاست و این بگایی به نظر من در گذشته‌ی ما ریشه داره.

دست رو هر معضل و مشکل فرهنگی-اجتماعی که می‌زارم ریشه‌ی تاریخی داره و برمی‌گرده به مذهب (که بخشیش ریشه در خرافات و اعتقادات قدیمی‌تر ما داره)، یا سنت (که باز سنت‌ها اغلب ریشه مذهبی-خرافی دارن)، یا خرافات (که قسمتی از این هم ریشه مذهبی داره).

البته ناگفته نماند که، بعضی از بخش‌های مذهب هم ریشه در خرافات ما دارن. این خرافات باعث زوال فکری و دلیل اغلب رفتارهای ناپسند امروز و دیروز ماست و من هرچی فکر می‌کنم ریشه‌ی این خرافات و سنگ بناش رو پیدا نمی‌کنم.

بخاطر امروزمون [نقل به مضمون از نادر ابراهیمی]، من شاید دشمن دین و مذهب نباشم یا سعی در ریشه کن کردنش نداشته باشم، ولی هرگز و ابداً در تبلیغ و گسترش اون کاری نخواهم کرد.

حالا شاید بخوام بگم خرافات از سر جهل است یا خرافات آن‌دسته نادانی و نادانستی‌های ارزش‌گذارده شده یا مقدس ماست. که خب این حرف هم بیهوده‌ست چرا که اگر چنین بود امروز باید تمامش از بین می‌رفت. پس چیزی محکم‌تر در چنته دارد که این چنین سرپاست.


Wednesday, May 22, 2013

علامت سوال بزرگ

حقیقت مطلب اینه که من هر وقت کافئین به بدنم می‌رسه، تحریک به نوشتن میشم و حتماً باید بنویسم. اگه بیرون باشم سریعاً موبایل رو در میارم و ورد رو باز می‌کنم و از کلمه‌هایی که میاد تو ذهنم خلاصه برداری می‌کنم، اگرم موبایل نداشته باشم یا دور باشه اون کلمه‌ها رو توی کاغذی که همراهمه می‌نویسم (حالتی که نه قلم کاغذ باشه نه موبایل، ندارم). و اگر هم پای کامپیوتر باشم که نتیجه‌ش میشه این! 
 
«تکرار» خیلی کلمه‌ی زشت و خسته کننده‌‌ایه. بار منفی خیلی زیادی داره. هر کاری که توش تکرار بوده کار سختی شده، یا لذتش از بین رفته. هر چیزی که تکرار شده ارزشش کم شده یا کیفیتش پایین اومده.
مثلاً من یادمه کلاس اول ابتدایی وقتی شیرین جون (معلم محترم) حروف الفبا رو به من یاد می‌داد، من چقدر با ذوق و شوق و علاقه یاد می‌گرفتم و به محض رسیدن به خونه مشقامو می‌نوشتم و ... گل‌پسری بودم از دید مردم. ولی وقتی رفتم کلاس پنجم نه تنها تکلیف نمی‌نوشتم، بلکه حتی کارهای انضباطی رو هم درست حسابی انجام نمی‌دادم. یه دفترچه‌هایی بود که اسمشون یادم نیست ولی باید هر روز با خودمون می‌بردیم مدرسه و قسمت اون روز رو که ننه بابامون شب قبل امضا می‌کردن و از تکالیف ما آگاهی پیدا می‌کردن، رو نشون معلم می‌دادیم. خب من یا نمی‌بردم یا می‌شستم چهار پنج هفته جلوتر رو خودم امضا می‌زدم.
چیزی که بعدترها فهمیدم این بود که معلمه‌مون با اینکه می‌دید من قسمت تکالیف فردا، پس‌فردا، حتی هفته‌ی دیگه رو هم امضا زدم (درحالی که هنوز خالیه) چیزی نمی‌گفت و همیشه خیلی عادی و معمولی و مثل بقیه دفترچه منو رد می‌کرد و می‌رفت شماره‌ی پنج! (من به جز سال سوم، بقیه ابتداییم رو شماره 4 دفترنمره بودم) 
دقیقاً یادمه امتحان ریاضی ترم رو بدون حتی یک دقیقه خوندن رفتم سر جلسه و نه استرسی، نه نگرانی‌ای، نه هیچ احساس خاصی نسبت به امتحان. انگار یک روز عادی بود. من از همون روزها، خسته شده بودم. از تمام این ضوابط. 
 
البته اون موقع‌ها چون زندگی آسون‌تر بود و منم مقداری هوش و استعدادم بیشتر از بقیه بود، این روش زندگی جواب میداد و مشکلی نداشتم، از خیلی‌ها هم بهتر بودم. اما بعداً توی دبیرستان حسابی کار دستم داد. هر چند من هیچوقت آدم نشدم و راضی به تکرار هم.
 
یا مثلاً آشپزی؛ آشپزی از کارهای مورد علاقه‌ی منه. خیلی دوست دارم لباس بپوشم برم بیرون، مواد اولیه‌ی غذایی که می‌خوام بپزم رو بخرم و برم توی آشپزخونه و با یه موزیک تند شروع کنم به آشپزی کردن. ولی همینکار هم فقط اون چند ماه اول لذت‌بخش بود. به جایی رسیدم که یک هفته‌ی کامل توی آشپزخونه نمی‌رفتم و بعدش هم اگر می‌رفتم برای درست کردن یه غذای ساده مثل املت، یا نیمرو و سیب زمینی ‌آب‌پز و ... بودم.
مرتب کردن اتاق و چینش وسایلم هم یکی از همین کارها بود. من ساعت‌ها توی اتاقم می‌شستم و با اسباب‌بازی‌هام بازی می‌کردم یا توی دفتر فیلی بزرگ نقاشی می‌کشیدم. بعدترها البته برگه A4 جاشو گرفت. و آخرش همه چیز رو سر جاش می‌زاشتم. حتی گاهی تنوع می‌دادم و با حوصله جای وسایل رو عوض می‌کردم و کلی هم لذت می‌بردم. ولی بعد یه مدت مداد رنگیامو با پا می‌زاشتم زیر تخت تا هم گم نشن هم راحت بتونم بردارمشون. درست مثل تمام اسباب‌بازی‌هام که شوت می‌شدن زیر میزم. یا لباس‌هام که هنوزم جایی بهتر از روی تختم براشون پیدا نکردم.
راستش همیشه به این موضوع فکر می‌کردم که چرا من انقدر زود خسته میشم، ولی مامانم نه؟ چرا اون هر روز خونه رو تمیز می‌کنه و علاوه بر وسایل خودش، وسایل من رو مرتب می‌کنه؟ چیجوری این همه وقت آشپزی می‌کنه و هیچوقت خسته نمیشه؟ فکر می‌کردم منم بزرگ شم شبیه اون میشم. منم یاد می‌گیرم چیجوری خسته نشم از این کارا، ولی نه تنها یاد نگرفتم بلکه بدتر شدم. حالا تو تمام زمینه‌ها خسته میشدم؛ من از غذا خوردن خودم هم خسته می‌شدم و به طور مثال چند روز در ماه رو با آب و تنقلات زنده بودم. 
این تکرار هیچوقت دست از سر من برنداشت. منم هیچوقت دلیلش رو نفهمیدم. بقیه همیشه فکر می‌کردن من خیلی مغرورم، یا خودم رو می‌گیرم و نصف این کارها رو در حد خودم نمی‌دونم و انجام نمیدم، بعضیا می‌گفتن اشکال از تربیتمه، بعضیا هم می‌گفتن از قصد و از روی تنبلی انجام نمیدم. در حالی که این کارها همشون من رو عذاب می‌دادن بعد از یه مدت. تعجب می‌کردم چرا این حالت برای اون‌ها پیش نمیاد، اون‌ها مگه آدم نیستن؟ پس من چی‌ام؟ خوبیش این بود هم سن و سالام شبیه من بودن. البته چرای اینو هم نمی‌دونستم. 
 
چند وقت ِ پیش، یه جایی خوندم «تکرار از سر اجبار» باعث ایجاد احساس تنفر در فرد میشه. ذات تکرار منفیه و حس بدی رو به فرد منتقل می‌کنه، حالا وقتی این تکرار از سر اجبار هم باشه قضیه خیلی بدتر میشه. و یه علامت سوال بزرگ از بالای سرم کم شد. من همیشه مجبور بودم! من همیشه علاقه‌م رو در درجه دوم قرار دادم، به تمام رفتارهام به چشم وظیفه نگاه کردم. عملی که گاه خودم از خودم انتظار داشتم، گاه خانواده ازم و گاه جامعه. و من هرگز فرصت فکر کردن درباره‌ی این رفتارها و شناختن اون‌ها رو نداشتم. 
از اون روز، نشستم راجع به تمام این‌ها دوباره فکر کردم. دیدم دلیل ادامه ندادن خیلی از کارهام -علی‌رغم علاقه‌ای که داشتم و میل باطنی‌ایم- همین نفهمیدن کار و تشخیص اشتباه تو وظیفه بودن یا عمل خود خواسته بودن بود. همین اولویت بندی ِ اشتباه ِ ذهنی ِ من. 
بهرحال، چیز جالبی بود، اتفاق خوبی بود. به یکی از سوالات بزرگ زندگیم رسیدم و از اون روز تا الان، تو تمام موارد دیگه درست انتخاب کردم و پیش رفتم. کار رو شناختم، سنجیدم، تصمیم گرفتم و برای مدت کوتاهی انجام دادم و بعد ولش کردم. 
تنها کاری رو ادامه دادم که بدون طی کردن این پروسه شروعش کردم، کاری که علاقه‌م با غافلگیری مغزم انجام داده.

Sunday, May 19, 2013

نابالغی

یک سری آدما هم هستن که برای فرار از فکر کردن، تصمیم گرفتن و خلاصه زندگی کردن [به معنای در جامعه زیستن] هر کاری می‌کنن. البته شاید بهتر باشه بگم، فقط یک سری آدما هستن که فکر می‌کنن، تصمیم می‌گیرن و زندگی می‌کنن؛ در قالب زندگی اجتماعی و با تعاریف امروزی.
انتخاب خودشونه، یعنی می‌گن ما حوصله‌ی این زندگی پیچیده و مزخرف و سختی که شماها میگن و ساختین رو نداریم. ما فقط مِی می‌خوایم و جام ِ پیاپِی. اینجوری زندگی راحت‌تر و در نتیجه شیرین‌تره. در انتها هم چون سرنوشت مشترک داریم (حداقل فعلاً اینجوری تصور میشه) پس ضرری نمی‌کنیم.تنها عذابش اونجاست که بقیه مجبورند بار این قشر رو روی دوش بکشند و کارهای اون‌ها رو انجام بدن و جای اون‌ها هم باشند. در واقع این نوعی حکومت یا سروری اون‌ها بر اون "فقط یک سری آدماست".
و جدای این بخش، می‌مونه انتخاب و درگیری سر اینکه این‌ها، این مسئولیت‌ها و کارها رو به کی بسپارند و با چه معیارهایی این‌هارو واگذار کنند. که خب این‌هم معمولاً مایه‌ی مباهات نبوده برای اون "فقط یک سری آدما".
تقریباً همیشه اینطوری بوده که مشکلات حل نشده، یا خیلی دیر حل شده، یا فقط تغییر شکل داده.
البته تمام این حرف‌ها رو جناب کانت با زبانی کاملاً شیواتر و بهتر، چند روز پیش از بنده (بله بله، فقط چند روز)، فرموده‌اند :
« روشن‌نگری، خروج آدمی‌ست از نابالغی به تقصیر خویشتن خود. و نابالغی، ناتوانی در به کار گرفتن فهم خویشتن است بدون هدایت دیگری.
به تقصیر خویشتن است این نابالغی، وقتی که علت آن نه کمبود فهم، بلکه کمبود اراده و دلیری در به کار گرفتن آن باشد بدون هدایت دیگری. "دلیر باش در به کار گرفتن فهم خویش!" این است شعار روشن‌نگری.
تن آسایی و ترسویی‌ست که سبب می‌شود بخش بزرگی از آدمیان، با آنکه طبیعت آنان را دیرگاهی‌ست به بلوغ رسانیده و از هدایت غیر رهایی بخشیده، با رغبت همه‌ی عمر نابالغ بمانند، و دیگران بتوانند چنین ساده و آسان خود را به مقام قیم ایشان برکشانند. نابالغی آسودگی‌ست. »

Thursday, May 9, 2013

زنده باد مد!


[اين قسمتي انتخاب شده از متن اصلي هست و كامل نيست.
نظر خودم رو به دليل عدم دسترسي درست حسابي به نت، بعدترها مي‌گم.]

آنچه مد را مد می‌کند نبود استمرار و تداوم آن است. مد دست‌کم در ظاهر به طور ناگهانی عمومی می‌شود و بتدریج در یک فرآیند کوتاه مدت دچار افول؛ پس آنچه باعث می‌شود یک پدیده را مد بنامیم نبود استمرار و کوتاه مدتی رواج آن است، اما مد از سوی دیگر بجز عنصر زمان نوعی خاصیت مصرفی هم دارد.
مد چیزی است که مصرف می‌شود؛ چیزی است که به عرصه عمومی در می‌آید و چون برای افراد هم استفاده‌ای بیرونی در عرصه جمعی دارد نوعی کالای مصرفی است که جلوی چشم دیگران مصرف می‌شود.
اما ممکن است شما با تفکری معصومانه و ناب بگویید مدها با این حساب و بنا به تعریف این نوشته باید کمتر به حوزه‌های هنری و فرهنگی سرک بکشند. مثلاً می‌گویید اثر هنری در بیشتر موارد در عصر جدید غیر مصرفی است.
اثر هنری مدرن فرش، صندلی و کوزه نیست که هم هنر باشد و هم کالایی مصرفی، از کارکرد تهی است و صرفا هنر است و بس؛ واقعاً تابلوی این یک چپق نیست رنه مگریت یا مجسمه هیچ پرویز تناولی را چطور می‌توان مصرف کرد؟ هیچ‌طور.

پس مد هنری یعنی چه؟ حتماً شما هم به این مسئله برخورده‌اید که ناگهان احساس می‌کنید اگر از یک نویسنده کتابی نخوانده باشید پیش چشم دوستان و محفل‌های دور و برتان به گونه‌ای بی‌اعتبارید، انگار اصلاً لباس تن‌تان نیست یا دست‌کم لباس به طرزی آبرو بر پاره است. احساس شرم می‌کنید که چرا من این کتاب رو نخوانده و نسبت به هیاهوی دنیا بی‌خبر و غافل بوده‌ام.
تا چند سال پیش، نیچه خواندن وظیفه فرهنگی هر اهل هنری بود، همه نیچه می‌خواندند، از نیچه مثال می‌زدند، در عالم فلسفه در همان سال‌های ابتدایی دهه 80 هایدگر از یک سو و دریدا از سوی دیگر ذهن آدم‌های 20 تا 30 سال را به طرف خود می‌کشید. در این فرآیند عجیب به جای این که بر اثر خواندن دریدا ذهن از پساساختارگرایی پر شود و بخش دیگرش از وجود شناسی هایدگر، از وسط به دو نیم می‌شد. بخشی به آغوش دریدا می‌رفت بخشی به آغوش هایدگر، پس بیشتر از آشی نه چندان ساخته شده بنا به ذائقه انسان ایرانی، با مغزی پاره پاره و گسیخته طرف بودیم. در رمان، سال‌های میانی دهه 80 در انحصار پل آستر بود، اما مدتی‌است که این عرصه را هاراکی موراکامی تسخیر کرده است.
پس مسئله مد فرهنگی وجود دارد، اما کوتاه مدتی آن در پراکندگی درونی و همچنین در پیگیری بیرونی نهفته است؛ به این معنا که مدتی فضای عمومی چیزی را به فرد تحمیل می‌کند و سپس رها می‌شود و جای خود را به دیگری می‌دهد، بحث بر سر تسخیر ناخواسته‌ است، تسخیر شدنی از جنس یک فضای غیرقابل مقاومت و مبهم جمعی و محفلی که به دلیل بی‌نیازی و درگیری شخصی فرد با پدیده‌ها، خیلی زود از انسان فاصله می‌گیرد.
در چنین شرایطی خبری از تأثیر مانا نیست چون نیاز فردی وجود ندارد، اما از سوی دیگر این به معنای بی‌تأثیری مطلق هم نیست، مد فرهنگی مثل لباسی که مد می‌شود نیست که روزی از تن بیرون کنیم و دیگر هیچ اثری از شلوار جین پاچه گشاد و پیراهن تنگ نقش‌دار، در کت شلوار میانسالی امروزمان نباشد. تأثیری از مد فرهنگی در فرد باقی می‌ماند،  اما تأثیری مبهم و تکه شده، مثل یک تصویر، یک کلمه، یک سایه؛ آخر راستش را بخواهید هنر حتی مدش هم زیبا، خواستنی و رازآلودتر از هر کالای دیگری است، اما به هر حال مد هنری با محفل درگیر است، با آن محفلی که انسان در آن رشد می‌کند، با رفقایش، هم دانشکده‌ای‌ها، همکارها و ... پس نوعی از پز دادن، اظهار فضل کردن و تأثیر گذاشتن در آن ملحوظ است.

پس مد هنری از این حیث که به رخ کشیده می‌شود و هویت بیرونی را می‌سازد، نوعی کالاست. نوعی از مصرف شدگی را در خود دارد، من کلام نیچه را مصرف می‌کنم، همان‌طور که در ظاهر شلوار لوله‌تفنگی‌ام را مصرف می‌کنم، همین. نتیجه بد چنین نوع مصرف پاره پاره راستش ذائقه‌های بی‌خود و گسیخته و شاید سردرگمی است. اغلب این رفقای اهل مد هنری پس از مدتی نمی‌دانند دقیقاً به چه چیز علاقه دارند و از چه چیز متنفرند. نمی‌دانند عرفان تاکفسکی راضی‌شان می‌کند یا خون‌های فواره زده فیلم‌های تارانتینو یا رادیکالیزم گدار. نمی‌دانند آرامش آنجولوپوس را می‌خواهند یا نفسگیری و التهاب دیوید لینچ. خلاصه رنج عظمایی است این رنج گمگشتگی حاصل از مد. اما خاستگاه مدهای فرهنگی – هنری یکی نیستند. سال‌های دهه 60 دولت ایران مروج تارکفسکی در برابر سینمای هالیوود بود و به سرعت تارکفسکی تبدیل به یک مد فرهنگی شد. پاراجانوف هم همین وضع را داشت، اما علاقه به موراکامی و آستر و مد شدنشان بیشتر، توسط بازار نشر تبلیغ ناشران خصوصی اتفاق افتاد و در این مورد آنها موثر بودند. فیلم‌های دیوید لینچ در جامعه هنری به سبب مد شدن بحث‌های پساساختارگرایایی و علاقه به آوانگاردیسم مورد اقبال قرار گرفت، مد شد و ...
اما تشخیص این خاستگاه بیشتر از طریق تحقیقاتی با رویکردهای مطالعات فرهنگی و به طور دقیق میسر است و آنچه من می‌گویم محصول مشاهده‌ای فردی و پراکنده بیش نیست. هرچند که برای خود به هرحال مشاهده‌ای است!

در انتها تذکر به چند نکته شاید بد نباشد؛ اول اینکه مد شدن به معنای بی‌کیفیت بودن تمام مثال‌هایی که گفته شد نیست، این مثال‌ها همه شاهکارهای هنری و فلسفی بود، البته در این میان مثال‌های بسیار بدی هم می‌توان پیدا کرد، مثل رمان‌های بی‌ارزش پائولو کوئیلو یا آثار بوبن و ... اما در این نوشتار توقف بیشتر روی آثار بسیار خوب و شاهکارهای ادبی، هنری و فلسفی بود. تذکر دوم این است که مد با زمینه‌های متنوع فرهنگی درگیر است؛ عصبیت‌های اجتماعی، شرایط سیاسی، فضاهای اجتماعی و ... در محتوا و آرایش مد موثرند، نمی‌توان مدها را ریشه‌شناسی دقیق کرد و به این مسائل توجهی نداشت.
و تذکر آخر این‌که جدای از گسیختگی سلیقه‌ها، زنده باد مد! چرا که نوعی زنده بودن اجتماعی، حیات و وجود جمعی در آن نهفته است که دوست داشتنی است. مد را می‌توان و اصلاً باید نقد کرد، اما در کنار این نقد نمی‌توان از تأثیر آن در حیات و بالندگی فرهنگی و هنری کشور چشم‌پوشی کرد.
علیرضا نراقی / جام جم.