Wednesday, May 22, 2013

علامت سوال بزرگ

حقیقت مطلب اینه که من هر وقت کافئین به بدنم می‌رسه، تحریک به نوشتن میشم و حتماً باید بنویسم. اگه بیرون باشم سریعاً موبایل رو در میارم و ورد رو باز می‌کنم و از کلمه‌هایی که میاد تو ذهنم خلاصه برداری می‌کنم، اگرم موبایل نداشته باشم یا دور باشه اون کلمه‌ها رو توی کاغذی که همراهمه می‌نویسم (حالتی که نه قلم کاغذ باشه نه موبایل، ندارم). و اگر هم پای کامپیوتر باشم که نتیجه‌ش میشه این! 
 
«تکرار» خیلی کلمه‌ی زشت و خسته کننده‌‌ایه. بار منفی خیلی زیادی داره. هر کاری که توش تکرار بوده کار سختی شده، یا لذتش از بین رفته. هر چیزی که تکرار شده ارزشش کم شده یا کیفیتش پایین اومده.
مثلاً من یادمه کلاس اول ابتدایی وقتی شیرین جون (معلم محترم) حروف الفبا رو به من یاد می‌داد، من چقدر با ذوق و شوق و علاقه یاد می‌گرفتم و به محض رسیدن به خونه مشقامو می‌نوشتم و ... گل‌پسری بودم از دید مردم. ولی وقتی رفتم کلاس پنجم نه تنها تکلیف نمی‌نوشتم، بلکه حتی کارهای انضباطی رو هم درست حسابی انجام نمی‌دادم. یه دفترچه‌هایی بود که اسمشون یادم نیست ولی باید هر روز با خودمون می‌بردیم مدرسه و قسمت اون روز رو که ننه بابامون شب قبل امضا می‌کردن و از تکالیف ما آگاهی پیدا می‌کردن، رو نشون معلم می‌دادیم. خب من یا نمی‌بردم یا می‌شستم چهار پنج هفته جلوتر رو خودم امضا می‌زدم.
چیزی که بعدترها فهمیدم این بود که معلمه‌مون با اینکه می‌دید من قسمت تکالیف فردا، پس‌فردا، حتی هفته‌ی دیگه رو هم امضا زدم (درحالی که هنوز خالیه) چیزی نمی‌گفت و همیشه خیلی عادی و معمولی و مثل بقیه دفترچه منو رد می‌کرد و می‌رفت شماره‌ی پنج! (من به جز سال سوم، بقیه ابتداییم رو شماره 4 دفترنمره بودم) 
دقیقاً یادمه امتحان ریاضی ترم رو بدون حتی یک دقیقه خوندن رفتم سر جلسه و نه استرسی، نه نگرانی‌ای، نه هیچ احساس خاصی نسبت به امتحان. انگار یک روز عادی بود. من از همون روزها، خسته شده بودم. از تمام این ضوابط. 
 
البته اون موقع‌ها چون زندگی آسون‌تر بود و منم مقداری هوش و استعدادم بیشتر از بقیه بود، این روش زندگی جواب میداد و مشکلی نداشتم، از خیلی‌ها هم بهتر بودم. اما بعداً توی دبیرستان حسابی کار دستم داد. هر چند من هیچوقت آدم نشدم و راضی به تکرار هم.
 
یا مثلاً آشپزی؛ آشپزی از کارهای مورد علاقه‌ی منه. خیلی دوست دارم لباس بپوشم برم بیرون، مواد اولیه‌ی غذایی که می‌خوام بپزم رو بخرم و برم توی آشپزخونه و با یه موزیک تند شروع کنم به آشپزی کردن. ولی همینکار هم فقط اون چند ماه اول لذت‌بخش بود. به جایی رسیدم که یک هفته‌ی کامل توی آشپزخونه نمی‌رفتم و بعدش هم اگر می‌رفتم برای درست کردن یه غذای ساده مثل املت، یا نیمرو و سیب زمینی ‌آب‌پز و ... بودم.
مرتب کردن اتاق و چینش وسایلم هم یکی از همین کارها بود. من ساعت‌ها توی اتاقم می‌شستم و با اسباب‌بازی‌هام بازی می‌کردم یا توی دفتر فیلی بزرگ نقاشی می‌کشیدم. بعدترها البته برگه A4 جاشو گرفت. و آخرش همه چیز رو سر جاش می‌زاشتم. حتی گاهی تنوع می‌دادم و با حوصله جای وسایل رو عوض می‌کردم و کلی هم لذت می‌بردم. ولی بعد یه مدت مداد رنگیامو با پا می‌زاشتم زیر تخت تا هم گم نشن هم راحت بتونم بردارمشون. درست مثل تمام اسباب‌بازی‌هام که شوت می‌شدن زیر میزم. یا لباس‌هام که هنوزم جایی بهتر از روی تختم براشون پیدا نکردم.
راستش همیشه به این موضوع فکر می‌کردم که چرا من انقدر زود خسته میشم، ولی مامانم نه؟ چرا اون هر روز خونه رو تمیز می‌کنه و علاوه بر وسایل خودش، وسایل من رو مرتب می‌کنه؟ چیجوری این همه وقت آشپزی می‌کنه و هیچوقت خسته نمیشه؟ فکر می‌کردم منم بزرگ شم شبیه اون میشم. منم یاد می‌گیرم چیجوری خسته نشم از این کارا، ولی نه تنها یاد نگرفتم بلکه بدتر شدم. حالا تو تمام زمینه‌ها خسته میشدم؛ من از غذا خوردن خودم هم خسته می‌شدم و به طور مثال چند روز در ماه رو با آب و تنقلات زنده بودم. 
این تکرار هیچوقت دست از سر من برنداشت. منم هیچوقت دلیلش رو نفهمیدم. بقیه همیشه فکر می‌کردن من خیلی مغرورم، یا خودم رو می‌گیرم و نصف این کارها رو در حد خودم نمی‌دونم و انجام نمیدم، بعضیا می‌گفتن اشکال از تربیتمه، بعضیا هم می‌گفتن از قصد و از روی تنبلی انجام نمیدم. در حالی که این کارها همشون من رو عذاب می‌دادن بعد از یه مدت. تعجب می‌کردم چرا این حالت برای اون‌ها پیش نمیاد، اون‌ها مگه آدم نیستن؟ پس من چی‌ام؟ خوبیش این بود هم سن و سالام شبیه من بودن. البته چرای اینو هم نمی‌دونستم. 
 
چند وقت ِ پیش، یه جایی خوندم «تکرار از سر اجبار» باعث ایجاد احساس تنفر در فرد میشه. ذات تکرار منفیه و حس بدی رو به فرد منتقل می‌کنه، حالا وقتی این تکرار از سر اجبار هم باشه قضیه خیلی بدتر میشه. و یه علامت سوال بزرگ از بالای سرم کم شد. من همیشه مجبور بودم! من همیشه علاقه‌م رو در درجه دوم قرار دادم، به تمام رفتارهام به چشم وظیفه نگاه کردم. عملی که گاه خودم از خودم انتظار داشتم، گاه خانواده ازم و گاه جامعه. و من هرگز فرصت فکر کردن درباره‌ی این رفتارها و شناختن اون‌ها رو نداشتم. 
از اون روز، نشستم راجع به تمام این‌ها دوباره فکر کردم. دیدم دلیل ادامه ندادن خیلی از کارهام -علی‌رغم علاقه‌ای که داشتم و میل باطنی‌ایم- همین نفهمیدن کار و تشخیص اشتباه تو وظیفه بودن یا عمل خود خواسته بودن بود. همین اولویت بندی ِ اشتباه ِ ذهنی ِ من. 
بهرحال، چیز جالبی بود، اتفاق خوبی بود. به یکی از سوالات بزرگ زندگیم رسیدم و از اون روز تا الان، تو تمام موارد دیگه درست انتخاب کردم و پیش رفتم. کار رو شناختم، سنجیدم، تصمیم گرفتم و برای مدت کوتاهی انجام دادم و بعد ولش کردم. 
تنها کاری رو ادامه دادم که بدون طی کردن این پروسه شروعش کردم، کاری که علاقه‌م با غافلگیری مغزم انجام داده.

No comments:

Post a Comment