Tuesday, March 19, 2013

چارشمبه‌ی آخر سال

امسال هم مثل پارسال و پیرارسال هیچّی ترقه و مواد محترقه و از این قبیل ترکیبات نخریدم. ولی این به این معنی نیست که نداشته باشم؛ البته امسال رو تا همین الان ندارم! امیدارم تا چند ساعت دیگه یه چیزایی داشته باشم. بگذریم ...

چارشمبه سوری به نظر ِ رسم ِ خوبی میاد. یعنی باعث شادی و هیجان و تحرک و ایجاد حس اتّحاد و ... میشه که همش مثبته و من دوست دارم.

منتها امسال که متقارن شد با عید و افتاد شب عید، یکم از اهمیت کاسته شد و توجّه بهش کم شد؛ هم فضای مجازی، هم دنیای واقعی.

قراره با چنتا از دوستام برم بیرون و از این خیابون به اون خیابون و، مثل هرسال از این سدّ مأمور گذشتن و به اون یکی رسیدن و، آخرم یه جایی جمع شدن همه‌ی مردم و هم نسلای خودمون و یکم سر و صدا و آتیش بازی و دیدار با آدمایی که خیلی وقته ندیدیشون و استرس هر لحظه ریختن مأمورا و فرار از ماشینا و ...

هرسال فکر می‌کنم چرا یه مکان تعبیه نمی‌کنن که اونجا ملّت راحت باشن. بعد یادم میاد که کِی ملّت راحت بودن و اصلاً کِی راحت بودن ِ ملّت شرط بوده که ...

خوشحال کننده‌ترین خبر ِ امروز و حتّی هفته هم تا اینجا، این بود که "گروه آناتما عید رو به همه ایرانی ها تبریک گفته و یک آهنگ رو هم بهشون تقدیم کرده". (آخر ِ این پست لینک‌ها رو می‌زارم)

امشب، یعنی فکر کنم آخر ِ شب هم دعوتم خونه‌ی مامان بزرگم به همراه کلّ ِ فامیل. باید جمع خوبی باشه ولی هرچی یادم میاد و نگاه می‌کنم می‌بینم تو این چند ساله هیچوقت این جمع‌ها خوب نبوده برا من و توش راحت نبودم و بم خوش نگذشته.

"گل" هم بالاخره خریدم و هدیه دادم. دوستای نزدیکم می‌دونن. می‌نویسم تا بقیه کسایی که نمی‌دونستن هم بدونن.
من آخر سال‌ها و دم دمای عید همیشه "گل" می‌خرم و به بعضی از نزدیکان که دوستشون دارم هدیه میدم. اوّلا سورپرایز می‌شدن الانا عادّی شده براشون. طوری که امسال یکم دیرتر رسیدم گمبد و نبودم و وقت نکردم برم، وقتی رفتم طرف از دستم دلخور بود که چرا امیر نیومد و اینکه انقدر بی‌معرفت نبود و ...؛ جالبه.

خب دیگه، از چارشمبه سوری دور نشیم! پاشم زودتر برم که به مراسم افتتاحیه برسم.


لینک دانلود آهنگ: www.mediafire.com/?sz50ejta9q62bz5
این لینک هم مربوط به آناتما و ایران هست: http://metaleaters.org/index.php/underground/177-anathema



Monday, March 11, 2013

لمبه ی گنده

لمبه راهشو پیدا کرده و بزرگ شده. البته تازه داره راه می‌افته ولی من می‌دونم داره با نگاه به آینده قدم برمی‌داره.
هنوزم مثل قدیماست. هنوزم ممکنه یکی رو بی‌دلیل تو خیابون ببوسه.
خیلی براش خوشحالم. این‌روزها تنها شادی ِ زندگی ِ من، خودش و وقتاییه که بهش نگاه می‌کنم.
ولی دقیقاً چون اوّله راهشه باید خیلی کمکش کنم، بیشتر از همیشه. امّا خوبیش اینه که دیگه لازم نیست مراقبش باشم چون می‌تونه از پس ِ خودش بربیاد.


آخه من همه چی‌رو راجع به لمبه می‌دونم ...

Saturday, March 9, 2013

اسفند

همیشه زود تموم میشه. همیشه عجله داره. همیشه توش بلاتکلیفم.
هیچوقت نمی‌رسم کارای عقب افتادم رو توش تموم کنم. هیچوقت نمی‌دونم تو این ماهم می‌تونم یک کار جدید رو شروع کنم یا فقط باید پروژه‌های قبلی رو ادامه بدم و تند تند تموم کنم؟ هیچوقت نفهمیدم در روزهای آخر اسفند، در نیم‌روز ِ روشن، وقتی بنفشه‌ها را ...اوه! اینکه آهنگ ِ فرهاده. هیچی.

همین دیگه، این "اسفند" بی‌ثبات‌ترین ماهه. یعنی نامشخص‌ترین ماهه، غیرقابل پیش‌بینی. یا مثلاً نامطمئن (مثل سایپا!).
اصلاً ماه نیست. خیلی‌ام زشته.

هیچ‌وقت وضعیتم معلوم نیست توش. عین این وقت‌های تلف شده‌ می‌مونه، دائماً تو استرسی. نکنه الان گل بخوریم، وای چی میشه اگه یه گل بزنیم! حالا هیچ اتّفاقی‌ام قرار نیست بیفته‌ها، صد و بیست تا بازی هیچ‌اتّفاقی نیفتاده و ما یاد ِ اون یه بازی‌ایم که تو همین وقت‌های اضافه یه گل زدیم و نجات یافتیم.

الانم که بلبل‌ها دارن چه چه می‌زنن و الکی شلوغش می‌کنن که یعنی صبح شده. خب بشه. چه خبره مگه؟ یه جوری چه چه می‌زنن انگار بهار شده، والّا هنوز زمستونه. پرنده‌های کودن ِ خوش‌صدا. باز خوبه صدای خوبی دارن، اینا که میرن تو آکادمی گوگوش شرکت می‌کنن که صدا هم ندارن. طبیعتاً اونورا جز کودن آدم ِ دیگه‌ای یافت نمیشه.

خلاصه من که هیچ‌وقت از اسفند خیری ندیدم، ولی مثکه دوست ِ یه دوستی -که اتفاقاً ایرانی هم هست- همین دیروز پریروزا سی و دو میلیون دلار لاتاری برنده شده. "یا زنگی ِ زنگی یا رومیه رومی!"

Friday, March 8, 2013

دیو چراغ جادو

گفت: بدجوری خرابم.
گفتم: مشکلی پیش اومده؟
گفت: نه، هیچ‌چیز تازه‌ای اتّفاق نیفتاده، مثل همیشه‌ام.
گفتم: دروغ نگو، تو همیشه خوب هستی.
گفت: نه، اشتباه می‌کنی، من همیشه می‌تونستم خودمو خوب نشون بدم. دیگه نمی‌تونم، یعنی امروز نمی‌تونم.


دشمنان جامعه‌ی سالم - ابراهیم نبوی

Wednesday, March 6, 2013

احمق دلسوز


به خودم می‌گم من خیلی با سخاوتم.
چون گاهی تمام ِ تلاشم رو می‌کنم به کسی که هیچ‌چیزی نمی‌دونه (از هر وادی‌ای) یک مطلب بفهمونم و بهش یاد بدم تا نظرش رو نسبت به یک مسئله (خودش یا زندگی) عوض کنه. تغییر کنه. مثبت‌تر و مفیدتر باشه.
گاهی بهترین‌ها رو برای کسایی می‌خوام و می‌گیرم که میدونم لیاقتش رو ندارند. بهترین آهنگ برای کسی که هیچ درکی از موسیقی نداره، بهترین دوست و همدم برای کسی که هیچ بویی از انسانیت و دوستی نبرده، بهترین فیلم برای کسی که فقط از سینما صحنه‌های اکشن و یک پایان خوش می‌‌خواد، و بهترین کتاب‌ها برای کسی که کتاب رو وسیله‌ای برای پیش‌برد روابط جنسیش در زندگی می‌دونه.
گاهی هدیه میدم، تابلویی فوق‌العاده زیبا و هنرمندانه، عکسی بسیار استادانه، تصویری بی‌نظیر از یک پاییز یا میدان آزادی. امّا اون تمام ِ عکساش عکساییه که با موبایل از خودش و دوستاش برای پروفایل پیکچرش می‌گیره، یا سیو می‌کنه توی گوشی تا به همه نشون بده و نظر بقیه رو جلب کنه و ...

دلم می‌سوزه وقتی می‌بینم یکی از هم سنّای من، انقدر در جهالت و بدبختی به سر می‌بره که حتّی توان درک خیلی از شادی‌ها رو نداره. نه که نخواد یا نتونه، واقعاً نمی‌دونه. دمبال مقصّر نیستم. چند ساعت هم به حرفاش گوش دادم، چند روز هم باهاش بودم، ولی هر لحظه که حرف می‌زده، هر جمله که می‌گفته، من فقط متأسف می‌شدم و حسرت می‌خورم و بیشتر دلم براش می‌سوخت.
معمولاً هم سعی در کمک کردن‌هام ناموّفق بوده. بهتره بگم همیشه ناموفق بوده. جز مواردی انگشت‌شمار اونم بخاطر طرف ِ خود ِ شخص ِ طرف ِ مقابل.

اینجا میگن دلسوزی خوبه، امّا دلسوزی‌های من پر از تجربه‌های ناموفق و هدر دادن کلّی وقت و ایده و پول و اشیای با ارزش بوده.

در واقع من یک احمق دلسوزم.

Saturday, March 2, 2013

The Shawshank

تیم رابینز: تلاش کن برای زندگی کردن، یا به پیشواز ِ مرگ برو.
لعنتی واقعاً درست میگه.

فرانکی

"فرانکی" رو از بچگی دوست داشت.
البته فرانکی هم باید اونو دوست می‌داشت. آخه از همون بچگی عکسش رو تختشه و به قول خودش مواظبش.
حتماً اگه دوستش نداشت تا الان رفته بود.
اینکه مثل بقیه عکسا مامان پاکشون کنه یا بِکّنشون فرقی نمی‌کنه.
مهم اینه که هنوزم هست.