Wednesday, March 6, 2013

احمق دلسوز


به خودم می‌گم من خیلی با سخاوتم.
چون گاهی تمام ِ تلاشم رو می‌کنم به کسی که هیچ‌چیزی نمی‌دونه (از هر وادی‌ای) یک مطلب بفهمونم و بهش یاد بدم تا نظرش رو نسبت به یک مسئله (خودش یا زندگی) عوض کنه. تغییر کنه. مثبت‌تر و مفیدتر باشه.
گاهی بهترین‌ها رو برای کسایی می‌خوام و می‌گیرم که میدونم لیاقتش رو ندارند. بهترین آهنگ برای کسی که هیچ درکی از موسیقی نداره، بهترین دوست و همدم برای کسی که هیچ بویی از انسانیت و دوستی نبرده، بهترین فیلم برای کسی که فقط از سینما صحنه‌های اکشن و یک پایان خوش می‌‌خواد، و بهترین کتاب‌ها برای کسی که کتاب رو وسیله‌ای برای پیش‌برد روابط جنسیش در زندگی می‌دونه.
گاهی هدیه میدم، تابلویی فوق‌العاده زیبا و هنرمندانه، عکسی بسیار استادانه، تصویری بی‌نظیر از یک پاییز یا میدان آزادی. امّا اون تمام ِ عکساش عکساییه که با موبایل از خودش و دوستاش برای پروفایل پیکچرش می‌گیره، یا سیو می‌کنه توی گوشی تا به همه نشون بده و نظر بقیه رو جلب کنه و ...

دلم می‌سوزه وقتی می‌بینم یکی از هم سنّای من، انقدر در جهالت و بدبختی به سر می‌بره که حتّی توان درک خیلی از شادی‌ها رو نداره. نه که نخواد یا نتونه، واقعاً نمی‌دونه. دمبال مقصّر نیستم. چند ساعت هم به حرفاش گوش دادم، چند روز هم باهاش بودم، ولی هر لحظه که حرف می‌زده، هر جمله که می‌گفته، من فقط متأسف می‌شدم و حسرت می‌خورم و بیشتر دلم براش می‌سوخت.
معمولاً هم سعی در کمک کردن‌هام ناموّفق بوده. بهتره بگم همیشه ناموفق بوده. جز مواردی انگشت‌شمار اونم بخاطر طرف ِ خود ِ شخص ِ طرف ِ مقابل.

اینجا میگن دلسوزی خوبه، امّا دلسوزی‌های من پر از تجربه‌های ناموفق و هدر دادن کلّی وقت و ایده و پول و اشیای با ارزش بوده.

در واقع من یک احمق دلسوزم.

No comments:

Post a Comment