همیشه زود تموم میشه. همیشه عجله داره. همیشه توش بلاتکلیفم.
هیچوقت
نمیرسم کارای عقب افتادم رو توش تموم کنم. هیچوقت نمیدونم تو این ماهم
میتونم یک کار جدید رو شروع کنم یا فقط باید پروژههای قبلی رو ادامه بدم و
تند تند تموم کنم؟ هیچوقت نفهمیدم در روزهای آخر اسفند، در نیمروز ِ
روشن، وقتی بنفشهها را ...اوه! اینکه آهنگ ِ فرهاده. هیچی.
همین دیگه، این "اسفند" بیثباتترین ماهه. یعنی نامشخصترین ماهه، غیرقابل پیشبینی. یا مثلاً نامطمئن (مثل سایپا!).
اصلاً ماه نیست. خیلیام زشته.
هیچوقت وضعیتم معلوم نیست توش. عین این وقتهای تلف شده میمونه، دائماً تو استرسی. نکنه الان گل بخوریم، وای چی میشه اگه یه گل بزنیم! حالا هیچ اتّفاقیام قرار نیست بیفتهها، صد و بیست تا بازی هیچاتّفاقی نیفتاده و ما یاد ِ اون یه بازیایم که تو همین وقتهای اضافه یه گل زدیم و نجات یافتیم.
الانم که بلبلها دارن چه چه میزنن و الکی شلوغش میکنن که یعنی صبح شده. خب بشه. چه خبره مگه؟ یه جوری چه چه میزنن انگار بهار شده، والّا هنوز زمستونه. پرندههای کودن ِ خوشصدا. باز خوبه صدای خوبی دارن، اینا که میرن تو آکادمی گوگوش شرکت میکنن که صدا هم ندارن. طبیعتاً اونورا جز کودن آدم ِ دیگهای یافت نمیشه.
خلاصه من که هیچوقت از اسفند خیری ندیدم، ولی مثکه دوست ِ یه دوستی -که اتفاقاً ایرانی هم هست- همین دیروز پریروزا سی و دو میلیون دلار لاتاری برنده شده. "یا زنگی ِ زنگی یا رومیه رومی!"
No comments:
Post a Comment