رویا پردازیهای اخیرم همهاش ختم میشه به اینکه
یک سال تنها باشم، آزاد باشم از این حیث که مجبور نباشم دانشگا برم، آدمایی که نمیخوام
رو ببینم. و قوانین خاصی رو رعایت کنم. یک سال فقط حقوق بشر و قانون اساسی رو
نشکونم. اونم فقط در سطح عمومی!
راستش با تمام مسخره بازیام و قیافهی احمقانهی
امیدوارم به همه چی و همه کس (به اضافهی تمام حرفام راجع به دنیای شیرین و لذت
بردن از اینجا)؛ به شدّت خستهام. شاید یکی از مهمترین بحرانهای روحی زندگیم رو
دارم پشت سر میزارم. بحرانی که از دبیرستان شروع شد و با آغاز دانشگاه تشدید شد.
خیلی هم تشدید شد. جایی که من امیدوار بودم بتونم به خودم بقبولونم که اونجوری که
من میگم و فکر میکنم نیست و این بحران رو پشت سر بزارم و تموم شه. اما عکس این
اتفاق افتاد. آدم فقط گاهی باید درست بگه. خیلی وقتا دوست دارید شما اشتباه کنید و بقیه راست بگن. شما احمق باشید و بقیه عاقل.
اگر نگم بیفایدهست، باید بگم حداقل تو این
دوران نمیارزه. و دوباره باید بگم ای کاش (قول داده بودم دیگه از این واژه
استفاده نکنم. ولی افسوس که هیچ کلمهای بهتر از این مفهوم رو منتقل نمیکنه) کسی
دنیا رو به ما نشون میداد. کسی میگفت دنیا واقعاً چیجوریه و راه و رسم ِ زندگی
کردن تو این دنیا رو به ما یاد میداد نه کار خوب و کار بد و ثواب و گناه و
بزرگمردی و خباثت و تمام این واژههای بیکاربرد ِ عمر هدر ده.
خیلی خوب این دیالوگ رو درک میکنم و باهاش موافقم:
خیلی خوب این دیالوگ رو درک میکنم و باهاش موافقم:
- دوست من، زمان میگذرد و علیه ما گرم کار است
... وجدانم برای افسوسها مساعد نیست. شکر خدا که خودم را از شر این جور نگرانیها
خلاص کردهام ... جنایتها توی این دنیا به حساب نمیآیند ... مدتهاست که همه ولش
کردهاند. اشتباه است که به حساب میآید و من فکر میکنم که من مرتکب اشتباهی شدهام
... اشتباهی کاملاً جبران ناپذیر.
No comments:
Post a Comment