Monday, March 10, 2014

خیابان دلزده

مغازه دارها وقتی سال تموم میشه حساب سال رو می‌بندن، حتا شنیدم مدیرای مدرسه هم همینطوری‌ان، یعنی امور مالی هر سال رو تو همون سال می‌بندن و تموم. یک بار یادمه یه بدهی‌ای که مربوط به سال گذشته بود پرداخت نشد تو مدرسه‌ای که مامانم مدیرش بود، چون حساب اون سال بسته شده بود.

ولی ماها که اینجوری نیستیم، ما که حساب کتاب نداره کارامون، ما یه بار دفترچه عمر برامون باز می‌کنن وقتی‌ام مردیم فاتحه ...؛ اصن خودمونو اسیر این داستانا نمی‌کنیم. ینی کلن به فکر تجملات نیستیم. نه که تجملات بد باشه‌ها، نه، ما کلن حوصله‌ی فکر کردن نداریم، خسته‌ایم آقا، آخرین باری که فکر کردیم نتیجه نداد. البته قبلشم نتیجه نگرفته بودیم، خب اون موقع می‌گفتن خام بودین، ناآگاه بودین، فکر نکردین، ما هم گفتیم قبول؛ 14-15 سال بعد از اون خامی، دیگه کلی تجربه داشتیم، کلی با سواد داشتیم، نظریه پرداز داشتیم، روشنفکر داشتیم، خودمون که هیچ، بقیه‌رم میخاستیم سر و سامون بدیم. تو اون سازمان ِ چی چیه؟ همون همون، همون سازمان ِ همه، همون‌جا که واسه همه تعیین تکلیف می‌کنن تا نخورن همو. 

آره، خلاصه ما دیدیم نتیجه که نمی‌گیریم، آخرش که باز همینه، خب چه کاریه؟ ول کردیم. شل کردیم. اینارو البته جلو غربیه‌ها می‌گفتیم، یه بار که با خانجون اینا نشسته بودیم دور هم، خاله‌خانم می‌گفت «بریدیم»، گفتیم چی؟ کی؟ گفت نه اینجا که کسی نیست، یکم نگاه دور و بر کردیم، بعد لب و لوچه‌مون آویزون شد که آره. اهالی محل هم همینو می‌گفتن.

اما دیدیم نمیشه، دیگه هیچی حالمونو خوب نمی‌کنه، دیگه حتا نمیشه ادای خوب بودن رو درآورد، تازه اصن عوض شده دوره زمونه، ینی طوری شد که همه آشکارا ول می‌دادن آنچه در نهان تیره بود. آدمیزادم کلن خلق و خوش همینه، سفت نگیره بی بند و باری به بار میاره، درست نیست جلو خونواده‌ها. ینی رومون تو روی هم دیگه وا میشه، از هم زده میشیم، دیگه دلامون قشنگ نمیشه، دیگه چایی و بادوم نمیشه.
جدید گفتیم حالا که با عقل و شعور شدیم بیایم مثل اونا از اول درستش کنیم، گفتن نه بابا چه کاریه، اونا از ما عقب‌ترن، تازه رسیدن به پنجاه سال قبل ما، ما یکم برگردیم درست میشه. گفتیم چقد؟ خب پس برگردیم به حرفایی که زدیم دیگه، اولم بریم اونایی که تو خونشون موندن رو بیاریم، گفتن نه حالا چیز اونا خیلی ولشون کن اصن بابا، جاشون که امنه فعلن، ما باید برگردیم به همون موقع که در گوشی می‌گفتیم خسته‌ایم. الان اگه در گوشی بگیم بقیه فک می‌کنن حالمون خوبه، همینجوری کم‌کم دهن به دهن می‌چرخه بعدش دیگه حالمون بن کل خوب میشه، اونا هم خودشون حالشون خوب میشه پنجره‌هاشونو وا می‌کنن.
ما که تو کتمون نمی‌رفت، می‌دونستیم باز دارن ما رو گرفتار می‌کنن، باز دارن حرفای خوب خوب می‌زنن. کلن می‌ترسیدیم، از قدیم همین بودیم. باباهه هم تا ازمون تعریف می‌کرد می‌فهمیدیم که امشب بازی تعطیله و باید زود بخابیم تا حرفاش غلط نشه. همیشه اول حرف می‌زدیم بعد خودمونو باش درست می‌کردیم، اصن اینکه به خودمون نگا کنیم حرف بزنیم رو قبول نداشتیم. نه ما، اونام قبول نداشتن. به ما هم گفتن شمام قبول نکنین.

حالا الانم ما چیزی نمی‌گیم، یه کاریه که کردن و خب منتظر نتیجه‌ن. ما هم که کاری بلد نیستیم، حرفشو می‌زنیم ولی کاری که نمی‌کنیم، بزا اینا کارشونو بکنن، شاید تونستن مارم بخندونن.

ما همینجا تو آینه به لاغری‌های خودمون نگاه می‌کنیم. شما هم سخت نگیر،

بفرما چایی.

No comments:

Post a Comment