Saturday, July 25, 2015

استرس یکبار مصرف


از قبل حالم خوب نبود. دچار تشویش بودم. این آخری معده و روده‌ام هم درد می‌کرد. تمام دلم را می‌خواستم بالا بیاورم. دل درست‌تر است، چرا که سیل احساسات هم قاطی‌اش بود. می‌خواستم همه را یک جا بالا بیاورم و از خود بیرون کنم. همان حال‌ها که آدم می‌خواهد تمام خودش را بردارد بریزد دور.

تمام شب به بحث گذشت، حتا ثانیه‌ای توقف نداشت. وقتی دسته‌ی بازی در دستم بود و 5-1 عقب بودم هم بحث ادامه داشت. دست کم در سر من هرگز چیزی متوقف نشد. گرگ و میش صبح بعد از سه چهار بار جهیدن به یک صدا، یک ساعتی خابیدم. باید بیست ساعت می‌خوابیدم تا فقط کسری دو روز گذشته جبران شود. به اولین حرکت بلند شدم. همان جا برایش گفتم تمام شب که او خابیده بود من مشغول بودم. با عجز و درحالی که در اسختری از غم دست و پا می‌زدم به او گفتم: «ولی دیشب ختم به خیر شد. یعنی اگر فقط الکی نگفته باشد باشه و آن تاییدها و کارهای هول‌هول و کوتاه را برای خفه کردن من و رسیدن به خابی که او را از آن بازداشته بودم نکرده باشد، ختم به خیر شد.» خودم باورم نمیشد. می‌گفتم تا باور کنم. دوست داشتم آنقدر بگویم تا مسجل شود، بی‌آنکه فردایی بیاید و غرق شده باشم.

در دانشگاه هیچ اتفاق مثبتی نیفتاده بود؛ نه ساختمانی خراب شده بود نه آن کچل ِ بی‌مصرف مرده بود نه در ورودی تابلوی «تعطیل است» وجود داشت. همچنان پول می‌چاپیدند و شعار می‌دادند، مثل تمام جاهای دیگری که عده‌ای آدم جمع می‌شوند و از بقیه چیزها (زنده یا غیر زنده) سو استفاده می‌کنند.
ظهر شد، در سرم می‌چرخید «کدوم ور در خونه‌ست؟ فرقش چیه نمی‌دونم / وقتی قصه به ته برسه من همون کلاغ بی‌خونه‌م.» از آهنگی که دیشب در سرم زنده نگه داشته بودم تا مبادا آن حرف‌ها و آن قصه تمام مغزم را ببلعد.

خیلی خوشحال بودم که امروز آنجا دانشگاه است! این را چند دقیقه‌ی بعد فهمیدم.
با جزوه‌ای در دست، با کوله‌ای که نو بود به سمت من دوید و گفت. من نشنیدم چه گفت. من یک آن خودم را دیدم که مرده‌ام. یک لحظه همه‌ی ذوق، شوق و آن احساسات به غلیان آمده را دیدم که از دست داده‌ام. انگار مامور بود از درون گذشته‌ام بیرون بی‌آید و با تمام توان به من دهن‌کجی کند. آیا به راستی جوانی از دست رفته بود؟ یادم افتاد به تارهای سفید زیادی که در سر داشتم، در یک یک سلول‌هایم بلند فریاد کشیدم بی‌شرمان عجول.

به قدری بی‌حوصله و مجروح بودم که توان تحمل لحظه‌ای را هم نداشتم. یک آن فکر کردم اگر مدرسه بود نمی‌توانستم بروم بیرون و بعد خانه تا بخابم. خیلی خوشحال شدم. کوله‌ام را همانجوری که روی صندلی گذاشته بودم بغل کردم و از لای صندلی‌ها راه بهشت را رفتم. در راه نوازشی هم -به دوستی- به گردن همکلاسی ردیف جلویی کردم تا دین آن خوشحالی را ادا کرده باشم.
و از آن جهنم گذشتم.
.

Friday, April 4, 2014

تفریح



بهاریه ننوشتم، نداشتیم خب! چرا؟ هرچی ...

آدمی وقتی در جمعی دوستانه نشسته باشد لذت می‌برد و لپ‌هایش گل می‌اندازد، مهم نیست کجا باشد چه بگوید یا حتا چه کند، بودن به او نشاط میدهد.
از اینکه یک رابطه‌ی خوب فکری و ذهنی –عاطفی– یک جمع دو یا چند نفره را تشکیل دهد، آنقدر لذت می‌برد که شاید با میلیان‌ها دلار، پوند، ین جاپن و ریال عربستان که البته ... حالا مهم نیست، نتوان این لذت رو پدید آورد تا انسان از آن بهره برد.
مشاهدات تجربی و عینی ما وبلاگ نویسان و فعالان عرصه‌ی ارتباطات درعصر تکونولوژی در قرن بیست و یکم، نشان می‌دهد کسب لذت از دنیا و قشنگیاش، شدیدن و به طور جد وابسته به نیازهای مهم‌تری از جمله داشتن اعصاب و روان سالم، و احساسات گوگول مگولمان است.
ابرهای سیاه بالای سر زندگی هر کدام از ما، یادآور آن پارگی‌ها و دردها و شکستگی‌های عصبی و روانی ِ ما بود که حس و حال ما در معرض آن است و وقتی به دامن طبیعت می‌رویم و گولّه گولّه برف‌ها را روی دامن لگد می‌کنیم تا به جاهای لذت بخشش برسیم و تصور می‌کنیم لاجرم شادی همراهی کننده‌ی چنین شکوهی‌ست، در واقع با این احمق‌بازی‌های متوسطمان تمام زیبایی شناختی خود را کور می‌کنیم.
ما می‌فهمیم رابطه‌ای که در آن هستیم دچار تزلزل است، نفرتی خفته در وجود نزدیکانمان نسبت به ما هست و این آنقدر برانگیزاننده است که اگر از لحظه‌ای از حال خویش رها شویم صحنه‌ای تراژیک را با کارد میوه‌خوری و گلوی میهمانان در شب عید دیدنی رقم خاهیم زد.

«تناقض دردناکی‌ست، بین پروژه‌های عینی عظیمی که با هزینه‌های گزاف محیطی و اقتصادی بنا می‌کنیم –ساخت ترمینال‌ها، باندهای فرودگاه و هواپیماهای پهن‌پیکر– و گره‌های روانی ذهنی‌ای که از لذت استفاده از آن‌ها می‌کاهد.»

یک دعوای الکی چقدر سریع همه‌ی تمدن بشری و پیشرفت تکنولوژیکی آن را از بین می‌برد و ما را در وسط زیبایی‌های ساخته به قصد لذت، با ویرانه‌ای دیوانه‌وار از طبقه‌ی هفتم جهنم تنها می‌گذارد.


Monday, March 10, 2014

خیابان دلزده

مغازه دارها وقتی سال تموم میشه حساب سال رو می‌بندن، حتا شنیدم مدیرای مدرسه هم همینطوری‌ان، یعنی امور مالی هر سال رو تو همون سال می‌بندن و تموم. یک بار یادمه یه بدهی‌ای که مربوط به سال گذشته بود پرداخت نشد تو مدرسه‌ای که مامانم مدیرش بود، چون حساب اون سال بسته شده بود.

ولی ماها که اینجوری نیستیم، ما که حساب کتاب نداره کارامون، ما یه بار دفترچه عمر برامون باز می‌کنن وقتی‌ام مردیم فاتحه ...؛ اصن خودمونو اسیر این داستانا نمی‌کنیم. ینی کلن به فکر تجملات نیستیم. نه که تجملات بد باشه‌ها، نه، ما کلن حوصله‌ی فکر کردن نداریم، خسته‌ایم آقا، آخرین باری که فکر کردیم نتیجه نداد. البته قبلشم نتیجه نگرفته بودیم، خب اون موقع می‌گفتن خام بودین، ناآگاه بودین، فکر نکردین، ما هم گفتیم قبول؛ 14-15 سال بعد از اون خامی، دیگه کلی تجربه داشتیم، کلی با سواد داشتیم، نظریه پرداز داشتیم، روشنفکر داشتیم، خودمون که هیچ، بقیه‌رم میخاستیم سر و سامون بدیم. تو اون سازمان ِ چی چیه؟ همون همون، همون سازمان ِ همه، همون‌جا که واسه همه تعیین تکلیف می‌کنن تا نخورن همو. 

آره، خلاصه ما دیدیم نتیجه که نمی‌گیریم، آخرش که باز همینه، خب چه کاریه؟ ول کردیم. شل کردیم. اینارو البته جلو غربیه‌ها می‌گفتیم، یه بار که با خانجون اینا نشسته بودیم دور هم، خاله‌خانم می‌گفت «بریدیم»، گفتیم چی؟ کی؟ گفت نه اینجا که کسی نیست، یکم نگاه دور و بر کردیم، بعد لب و لوچه‌مون آویزون شد که آره. اهالی محل هم همینو می‌گفتن.

اما دیدیم نمیشه، دیگه هیچی حالمونو خوب نمی‌کنه، دیگه حتا نمیشه ادای خوب بودن رو درآورد، تازه اصن عوض شده دوره زمونه، ینی طوری شد که همه آشکارا ول می‌دادن آنچه در نهان تیره بود. آدمیزادم کلن خلق و خوش همینه، سفت نگیره بی بند و باری به بار میاره، درست نیست جلو خونواده‌ها. ینی رومون تو روی هم دیگه وا میشه، از هم زده میشیم، دیگه دلامون قشنگ نمیشه، دیگه چایی و بادوم نمیشه.
جدید گفتیم حالا که با عقل و شعور شدیم بیایم مثل اونا از اول درستش کنیم، گفتن نه بابا چه کاریه، اونا از ما عقب‌ترن، تازه رسیدن به پنجاه سال قبل ما، ما یکم برگردیم درست میشه. گفتیم چقد؟ خب پس برگردیم به حرفایی که زدیم دیگه، اولم بریم اونایی که تو خونشون موندن رو بیاریم، گفتن نه حالا چیز اونا خیلی ولشون کن اصن بابا، جاشون که امنه فعلن، ما باید برگردیم به همون موقع که در گوشی می‌گفتیم خسته‌ایم. الان اگه در گوشی بگیم بقیه فک می‌کنن حالمون خوبه، همینجوری کم‌کم دهن به دهن می‌چرخه بعدش دیگه حالمون بن کل خوب میشه، اونا هم خودشون حالشون خوب میشه پنجره‌هاشونو وا می‌کنن.
ما که تو کتمون نمی‌رفت، می‌دونستیم باز دارن ما رو گرفتار می‌کنن، باز دارن حرفای خوب خوب می‌زنن. کلن می‌ترسیدیم، از قدیم همین بودیم. باباهه هم تا ازمون تعریف می‌کرد می‌فهمیدیم که امشب بازی تعطیله و باید زود بخابیم تا حرفاش غلط نشه. همیشه اول حرف می‌زدیم بعد خودمونو باش درست می‌کردیم، اصن اینکه به خودمون نگا کنیم حرف بزنیم رو قبول نداشتیم. نه ما، اونام قبول نداشتن. به ما هم گفتن شمام قبول نکنین.

حالا الانم ما چیزی نمی‌گیم، یه کاریه که کردن و خب منتظر نتیجه‌ن. ما هم که کاری بلد نیستیم، حرفشو می‌زنیم ولی کاری که نمی‌کنیم، بزا اینا کارشونو بکنن، شاید تونستن مارم بخندونن.

ما همینجا تو آینه به لاغری‌های خودمون نگاه می‌کنیم. شما هم سخت نگیر،

بفرما چایی.

Monday, December 30, 2013

صمیمیت

صمیمیت‌ها  دوره‌ای کم میشه.
شاید بخاطر اینکه آدما هرچی سنشون بیشتر میشه،
کمتر حوصله‌ی اینو دارین که کل زندگی‌شون رو برای هم تعریف کنند.
این گذشته هرچی بزرگتر میشه، قبول آدم جدید توی زندگی و ایجاد صمیمیت سخت‌تر میشه.


وسط جزوه‌ی علم
و
مواد
خوندن

Sunday, October 13, 2013

آخر دنیا

خب راستش هر چیزی یه آخری داره. آخرها معمولن غم‌انگیزن. حزن آلودن. حتی بعضی آخرای بعضی روزای بد ...

حس می‌کنم به آخر دوره‌ی «پسر خانواده» رسیدم. ینی به آخرین نقطه.
دیگه ... خیلی چیزا شبیه قبل نیست. حتا شبیه هم نیست. رابطه‌ی عاطفی من و مامان بابام فرق کرده، رابطه‌ی من و داداشم فرق کرده. اصلن نوع زندگی کردنم [با تمام روابط] فرق کرده.

یه جور دیگه احوال مامان بابا رو می‌پرسم، یه جور دیگه پیگیر کارای داداشم می‌شم و یه جور دیگه خودمو جمع و جور می‌کنم.
البته من هنوزم پسر ارشد خانواده‌ام. ولی دیگه شبیه قبل نیست و چون نیست، اصلن احساس می‌کنم که نیستم. طول می‌کشه که با این تعریف جدید کنار بیام و اخت شم. طول می‌کشه تا شرایط ... خوب که هیچوقت نبوده، ولی بهتر شه، متوسط شه.

یاد گرفتم از خیلی چیزا بگذرم و درست انتخاب کنم، ولی ...
اون استقلالی که از بچگی به دنبالش بودم و خیلی خوشحال و پر شور و هیجان همیشه به دنبالش می‌رفتم این روزا من رو خیلی می‌ترسونه. هر لحظه‌ای که خودم رو بیشتر درونش احساس می‌کنم بیشتر نگران میشم.
می‌دونم قرار نیست از همین امروز استقلال کامل داشته باشم، ولی انقدر این استرس و فشار روم زیاد هست که حتا از چند سال آینده هم می‌ترسم. و اینکه متأسفانه شرایط جوریه که این آینده خیلی نزدیکه. ترس از اینکه نزدیک‌تر از وقتی باشه که آماده باشم.

البته من خیلی بهش فکر می‌کنم، به اینکه چیجوری خودم رو بسازم، چیجوری زندگی رو ادامه بدم، چیجوری حذف یا جابه‌جا کنم چیزای اطرافم رو، اما بعضی چیزا ... گاهی وقتا ... 

چیزی که هست، هیچوقت نذاشتم بی‌انگیزه بمونم و تا تونستم و شده برا خودم به هر بهانه‌ای انگیزه تولید کردم و ادامه دادم. واین شاید خوشحال کننده‌ترین رفتارم و پشتوانه‌م باشه. پس بازم انگیزه تولید می‌کنم تا بتونم این یکی رم عوض کنم. قطعن سخت میشه اولش، فقط اصلن دوست ندارم «خیلی سخت» بشه.


Saturday, October 12, 2013

دلتنگی ها

دلتنگم.
لمبه رو تو این یک ماه فقط سه چهار ساعت دیدم.
و باز تو این یک ماه فقط دو سه ساعت باهم حرف زدیم.
البته حالش خوبه و وضعیت خیلی خوبی داره. به قول معروف اوضاعش عشق و حاله.
براش خوشحالم و احساس می کنم بیشتر دوستش دارم.
وقتی میدونم خوشحاله یا بهش خوش میگذره انرژی میگیرم.
یه جورایی خودمو موظف میدونم که خوشحال باشم.
البته وقتی کنار هم بودیم شاید گاهی اینجوری نبود ... م ... گاهی فقط.
بهرحال دلتنگم. این نوشتنام و پست گذاشتنام چیزی رو عوض نمیکنه.
فقط سرگرم میشم تا این دو سه ماهم بگذره.
امیدوارم بیشتر از این مدت هم نشه.

لمبه هرچی بزرگتر میشه و بیشتر به جلو میره، دوست داشتنی تر میشه. هرچند که واسه من سخت تر میشه شرایط ...

دلتنگم. هرچی ام بگم فوران احساسات و ایناس، فایده نداره.

Miss You Lucky Lombe.

Tuesday, August 20, 2013

حرف‌هایی از آن سوی میله‌ها

سکانس اوّل:
زندان ِ اونا / بند 29

-          چرا اعتیاد؟ تو با این همه آرزو و قدرت تخیل. تو دیگه چرا؟ از کجا شروع شد؟ مادرت هیچی نگفت بت؟
-          تو دلم خندیدم، بعد بش گفتم یکم پسته بخر برام تا سیگاری نشم.
یه پاکت بهمن در آورد داد بم، گفت فندک تو آشپزخونه‌ست. سرشو انداخت پایین رفت ...



خاطرات یک سیگاری.